خاطره
موضوعات داغ

سوریه به اسرائیل نزدیک­تر است…

روایتی از اندیشه و نگاه سید مجتبی به مسئله دفاع از حرم

سوریه به اسرائیل نزدیک­تر است…

روایتی از اندیشه و نگاه سید مجتبی به مسئله دفاع از حرم

با سیدمجتبی نشسته بودیم و در خصوص مسائل فرهنگی گردان صحبت می ­کردیم. جسته و گریخته به گوشم رسیده بود که سید، برای سوریه رفتن، دارد خیال­ هایی در سر می­ پروراند و به همین دلیل با خودم گفتم بد نیست کمی پا توی کفشش بکنم و ببینم حرف حسابش چیست؟! گفتم: «یه چیزایی به گوشم رسیده و شنیدم یه خیالاتی داری! بگو ببینیم چرا می­ خوای بری سوریه؟!»

لبخندی زد و سرش را انداخت پایین. بی­ خیال نشدم و ادامه دادم: «خب پاشو برو عراق! هم نزدیک ­تره و هم به دلیل رفت و آمد چند ساله­ ی ایرانیا به اونجا، راحت­ تر می­تونی با بقیه ارتباط بگیری. اگه ما عربی بلد نباشیم، اونا تو این سال­ها خوب فارسی یاد گرفتن»

سید بلافاصله گفت: «نه! سوریه بهتره! اونجا لذت جنگیدن بیشتره! آخه به اسرائیل نزدیک­تره! من از اسرائیل بدجوری متنفرم! وقتی تو سوریه بجنگم، احساس می­کنم چون نزدیک این غده­ ی سرطانی ­ام، انرژِی بیشتری دارم و با هدف نابودی اسرائیل می­جنگم. آدم اونجا هر چی بیشتر بجنگه، احساس می­کنه بیشتر داره به قدس نزدیک می­شه. آدم با خودش می­گه تیر آخر دیگه می­رسم فلسطین!» گفت: «اونجا آدم احساس می کنه هر تیری که شلیک کنه، به سمت اسرائیل شلیک کرده!»

حرفی برای گفتن نداشتم، یعنی حرفی برای گفتن نمانده بود. سید با تمام وجود و با تک تک سلول­های بدنش از اسرائیل تنفر داشت و یکی از دلایل عمده­ ی رفتنش به سوریه رسیدن به این هدف بود. نابودی اسرائیل.

کم آوردم با این جواب؛ باید از راه دیگری وارد می ­شدم! گفتم: «ببین! اصلاً چرا می­ خوای بری جنگ؟! سوریه کجا؟! ما کجا؟!» سید گفت و من گفتم و یکی او گفت و یکی من و در نهایت بحثمان شد. گفتم: «میریم پیش محسن ریاضی و اونجا بحث می­ کنیم! تو که محسن رو قبول داری! محسن داور! هرچی محسن گفت، قبول!» گفت: «باشه! بریم!»

رفتیم پیش آقامحسن و هر چه بحث کرده بودیم را ریختیم وسط. آن روزها، سیدمجتبی خیلی از شهادت جهادمغنیه ناراحت بود. انگار که جهاد مغنیه رفیق صمیمی­اش باشد، احساس دلتنگی می­کرد. غصه می­خورد و حس می­کردم غم بزرگی روی دلش سنگینی می­کند.

آقا محسن باب بحث را با نیاز جامعه­ ی کنونی به کار فرهنگی و روشنگری و هدایت نسل جوان شروع کرد و از مسائلی گفت که اجرش معادل اجر شهادت است. سید حرف آقا محسن را قطع کرد و گفت: «ببین آقای ریاضی! بذار حال دلم رو برات توصیف کنم، بعد خداییش خودت قضاوت کن! فرض کن از پنج رفیق صمیمی که روز و شبشون با هم بوده و سر و سِرّشون باهم، چهارتا شهید بشه و یکی بمونه! اون یه نفر چه بلایی سرش میاد؟ غصه نمی­خوره؟! حس دلتنگی و عقب موندن از رفیقاش امونشو نمی­بُره؟! شب و روزش به هم نمی­ ریزه از اینکه جامونده؟! درد دوری رفیقاش بیچاره ­اش نمی ­کنه؟!» آقای ریاضی جواب داد: «خب چرا! همینیه که می­گی!» سید گفت: «حال من الان دقیقاً همینجوریه که برات وصف کردم! من باید برم!»

آقای ریاضی سکوت کرده بود. سید گفت: «من الان احساس تکلیف می­کنم! حس می­کنم باید برم. اگر نرم سوریه تکلیفمو انجام ندادم. آقا محسن! من نمی­تونم تحمل کنم که اونجا جنگ باشه و من نَرَم. اونجا نیرو نیاز داره. حرم بی­ بی زینب(س) تو خطر افتاده! اگه خدای­ نکرده خشتی از حرم آسیب ببینه و تعرضی به حرم بشه، من چطوری می­تونم خودمو ببخشم؟ چون می­تونستم و تواناییشو داشتم که برم، اما نرفتم! دیگه تحمل موندن ندارم. من برا تکلیفم میرم. یا سالم برمی­ گردم و یا خدا شهادت رو نصیبم می­کنه!»

آقای ریاضی فاز بحث را عوض کرد و طبق قاعده ­ی همیشگی ­اش بحث را انداخت در جاده­ ی طنز و گفت: «خب! حالا به فرض رفتی و شهید شدی و ما هم کنار تابوتت، زدیم و خودمونو برات کشتیم. بعدش چی؟ پس نه اونور حساب و کتاب داره؟ پس نه سؤال و جواب داره؟ همه­ اش که تشییع جنازه­ ی شلوغ و تابوت سه رنگ نیست که دارن گلبارونش می­کنن. اونورِ ماجرا رو می­خوای چیکار کنی؟!» با وجود زبان طنز آقا محسن، سید در نهایت جدیت پاسخ داد: «آره! می­دونم! می­دونم حساب و کتاب داره! می­دونم الکی نیست! به همه­ ی این مسائل هم واقفم؛ اما من می­گم تکلیفه! تکلیفه و باید رفت. چون احتمال شهادت هم هست، باید حساب و کتاب دنیاییش رو هم آدم صاف و صوف کنه تا اونور مشکلی پیش نیاد. اگرم زنده برگشتم که بازم به تکلیفم عمل کردم»

سخنان من و آقای ریاضی افاقه نکرد. حرف، حرف خودش بود. نه یک کلمه پس و نه یک کلمه پیش. برخلاف خصوصیت همیشگی و معروف سیدمجتبی که «کم حرفی» بود، آن شب خیلی حرف زد. بیش از آنچه انتظارش را داشتم. حرف­هایی که آن­قدر پشتوانه­ ی منطقی داشت که جز سکوت پاسخی نداشت.

جلسه پایان گرفت و در نهایت، مصوبه­ ی جلسه، رفتن سیدمجتبی بود. صورتجلسه هم نیاز نداشت، چون تمام حرف­هایش در ذهن من و آقا محسن تا قیام قیامت ثبت شد.

 

راوی: محمد موسی زاده ( دوست )

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا