وقتی که سید نجاتمان داد
روایتی از عنایت شهید ابوالقاسمی به یک گروه نمایش
حدود دو ماه می شد که بچه ها برای یادواره ی شهدای مسجد، نمایش تمرین می کردند. نمایشی به نام «زنگ هنر» که تلفیقی بود از اتفاقات دوره ی هشت سال دفاع مقدس و قصه ی عاشورا. بچه های مسجد زحمت زیادی کشیده بودند برای این کار نمایشی. بعد از روزها و ساعت ها تمرین، بالاخره روز برگزاری یادواره فرا رسید. قرار بود بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا مراسم برگزار شود. بچه ها عصر آن روز آخرین تمرین را هم انجام دادند و همه چیز خوب پیش رفت و همه آماده ی استقبال از خانواده های شهدا و مهمانان برنامه بودیم؛ اما نیم ساعت مانده به اذان مغرب اتفاق بدی افتاد.
سجاد؛ بازیگر نقش امام حسین(ع)، حالش به هم خورد و افتاد روی زمین. بچه ها بلافاصله به طرفش دویدند. حالش خیلی بد بود. گریه میکرد و هر چه سؤال می پرسیدیم پاسخ درست و حسابی نمیداد. یک جورهایی هذیان میگفت. یکی از بچه های مسجد را که پزشک بود خبر کردیم و آمد بالای سرش. پس از معاینه گفت: «فشارش خیلی پایینه! باید برسونیدش بیمارستان! وضع مناسبی نداره و احتمالا باید بستری بشه! سریع زنگ بزنید اورژانس!»
حرفهای دکتر شبیه آب سردی بود که روی همه ی بچه ها ریخته میشد. سجاد نقش اول سه صحنه ی اصلی نمایش بود و اگر نمیتوانست بازی کند، به هیچ وجه نمیتوانستیم نمایش را اجرا کنیم. خودش هم اهمیت کار را میدانست. برای همین پیوسته سعی میکرد از زمین بلند شود، اما دوباره می افتاد زمین و فقط گریه میکرد. دکتر یک سِرُم برای سجاد تجویز کرد که تا قبل از انتقال به بیمارستان به او تزریق کنند. بچه ها بلافاصله سرم را از داروخانه تهیه کردند و سجاد رفت زیر سِرُم.
مانده بودیم چکار کنیم. صدای اذان مغرب هم بلند شده بود. چیزی تا شروع برنامه نداشتیم. همه فقط به همدیگر نگاه میکردیم و دنبال راه چاره می گشتیم. ثمره ی دو ماه تمرین بچه ها داشت از بین میرفت. هیچ راهی وجود نداشت. مستأصل شده بودیم. چشم همه فقط به سمت سعید می چرخید. دستیارکارگردان نمایش. سعید تنها کسی بود که به دلیل تسلط روی متن و حرکت ها، می توانست به جای سجاد روی سن برود.
سعید به سجاد التماس میکرد که بلند شود و سجاد فقط گریه میکرد. سعی داشت بلند شود، اما دوباره میخورد زمین. قطرات سِرُم تند و تند می چکید و گذشت زمان را برایمان سریع تر نشان میداد. سعید می گفت: «من نمی تونم. من چطوری برم جای سجاد بازی کنم آخه!» چیزی به شروع برنامه نمانده بود و هیچ چاره ای جز این نبود که سعید بجای سجاد بازی کند. باید لباسهای نقش امام حسین(ع) را از تن سجاد درمی آوردیم. سجاد زار میزد و سعید با گریه لباس ها را پوشید.
نمایش شروع شد و به بهترین شکل پیش میرفت. صحنه ی علی اکبر اولین صحنه ای بود که باید امام حسین(ع) وارد می شد. دلهره داشتم. معلوم نبود چه اتفاقی رخ خواهد داد. آیا سعید از پس بازی کردن این نقش بر می آمد یا نه؟! بالاخره بازیگر نقش امام حسین(ع) وارد شد و علیرغم تصور به بهترین شکل کارش را انجام داد. با خودم گفتم: «خداییش سعید دقیقاً مثل سجاد اجرا کرد!» اما چند لحظه بعد وقتی سعید را کنار سایر بچه ها در قسمت سیستم صوتی دیدم، شاخ درآوردم از تعجب! با خودم گفتم: «اگه سعید اینجاست، پس این کیه که نقش امام حسین رو بازی میکنه؟!» آخر بازیگر نقش امام حسین(ع) صورتش را با پارچه ی سبز پوشانده بود و قیافه اش معلوم نبود. بلافاصله از سعید پرسیدم: «تو اینجایی؟! پس کی بجای سجاد داره بازی میکنه؟» لبخندی زد و گفت: «خودشه! بعداً برات میگم ماجرا چیه!»
هر طور فکر می کردم، عقلم به جایی قد نمیداد. سجاد با آن حال و روزی که دکتر بستری شدنش را تجویز کرده بود، نمیتوانست بازی کند! پس چه اتفاقی رخ داده بود؟! نمایش تمام شد و بلافاصله رفتم سراغ سعید. طبقه ی بالای مسجد نشسته بود و زار زار گریه میکرد. رفتم کنارش. سرش را روی سینه ام گرفتم. شدت گریه اش بیشتر شد. مابقی بچه های گروه نمایش هم داشتند گریه میکردند. حیرت زده پرسیدم: «میگین به من چی شده یا نه؟!» سعید بریده بریده شروع کرد به حرف زدن. گریه امانش را بریده بود. گفت: «سیدمجتبی نجاتمون داد!» با شنیدن نام سیدمجتبی انگار بدنم یخ کرد. گفتم: «سیدمجتبی؟! آخه چطوری؟»
گفت: لباسهای نقش امام حسین(ع) را که پوشیدم، رفتم گوشه ای نشستم و زار زار گریه کردم. یاد سید افتادم. به سید متوسل شدم و گفتم: «سید تو رو خدا کمکمون کن! بچه ها دوماهه تمرین کردن! نذار شرمنده ی مردم و خونواده های شهدا بشیم. من نمیتونم! بخدا نمیتونم این نقش رو بازی کنم! سید تو رو به جده ات فاطمه زهرا(س) قسمت میدم کمکمون کن!» تند و تند به سید مجتبی التماس میکردم و زار میزدم. چند دقیقه ای بیشتر به شروع صحنه ی علی اکبر نمانده بود. باید آماده میشدم که بروم روی سن! اما هنوز دل و زبانم گره خورده با هم، سید را صدا میکرد. ناگهان چشمم افتاد به سجاد که دوان دوان به طرفم می آمد. گریه می کرد و میگفت: سعید! سریع لباس ها روبده!» با دیدن سجاد که روی پاهایش ایستاده بود، چشمانم از حدقه زد بیرون. گفتم: «سجاد! میتونی بازی کنی؟» گفت: «آره! حالم خوب شد. سِرُم رو از دستم کشیدم و اومدم! سریع لباسها رو بده!»
سجاد در آخرین ثانیه ها لباسها را پوشید و رفت روی سن. چشم از سجاد برنمیداشتم. هر بار که سجاد برمیخواست و مینشست، با خودم میگفتم الان است که دیگر بلند نشود؛ اما هر سه صحنه را به بهترین شکل بازی کرد.
حرفهای سعید که به اینجا رسید، دوباره گریه امانش را گرفت. فریاد میزد: «سید مجتبی نجاتمون داد. سید نذاشت شرمنده مردم بشیم! سید نذاشت زحمت بچه ها هَدر بِره!» تمام بچه های گروه نمایش زار میزدند. سیدمجتبی عجب قیامتی برپاکرده بود. نگاهی به انداختم به گوشه ی سالن. سِرُمی که توی دست سجاد یکی ـ دو ساعت پیش تند و تند حرکت میکرد، نیمه کاره از حرکت ایستاده بود. بچه ها هنوز زار میزدند و زمان انگار همپای سِرُم از حرکت ایستاده بود.
منبع: کتاب سید زنده است