در پناه قرآن برو؛ خاطرهای تکاندهنده از معجزه کلام شهید سید مجتبی ابوالقاسمی
چگونه سید مسیر زندگی یک سارق را عوض کرد
با صدای زنگ تلفن، نگاهم را دوختم روی صفحهی گوشی و همزمان لبخند نشست روی لبهایم. چه به موقع! با خودم گفتم شب میلاد آقا اباالفضل العباس(ع) و وسط شیرینی و شربت دادن توی مسجد و حالا هم تماس سیدمجتبی!
به فال نیک گرفتم و دکمهی سبز رنگ گوشی را فشردم و بلافاصله و بدون اینکه بگذارم سید حتی سلام کند؛ با خنده گفتم: «سلام آقا سید! به به! حتماً زنگ زدی که تو این شب عید، بهم عیدی بدی! حالا بگو کجا بیام عیدی بگیرم؟!»
منتظر بودم که یا طفره برود از عیدی دادن و یا بگوید: «باشه باباجون! عیدی هم میدم!»
اما لحن سید، لحن عادی همیشگی نبود.
سریع و بدون مقدمه گفت: «محمد! شوخی باشه برا بعد؛ فعلاً فقط بگو الان کجایی؟!» نگران شدم. خنده روی لبهایم خشکید! احساس کردم اتفاقی افتاده است. بلافاصله گفتم: «الان مسجدم! چیزی شده؟!»
گفت: «سریع بیا دم در!»
نگرانیام بیشتر و بیشتر شد. اولین بار نبود که سید اینطور حرف میزد. تجربهاش را داشتم! حتماً مشکلی، موردی یا عملیات مهمی در پیش بود.
سریع از سالن مسجد زدم بیرون و خودم را رساندم بیرون مسجد. سید با موتور منتظرم بود.
نگاهی به من انداخت و گفت: «چرا پس با دمپایی اومدی؟! من عجله دارم! سریع یه کفشی بپوش و یکی از بچهها رو با خودت بیار و بیا دنبالم!»
گفتم: «کجا بیام!» گفت: «زنگ میزنم!» این را گفت و سریع گاز موتور را گرفت و رفت. نگاهم را دور و اطراف مسجد چرخاندم. نیروی کارکشتهای حضور نداشت. از رفتار سید مشخص بود که مورد مهمی پیش آمده و میبایست کسی را با خودم میبردم که تجربهی کار عملیاتی داشته باشد، اما کسی از بچهها در مسجد نبود.
سید دوباره تماس گرفت و آدرس را گفت. سریع کفش پوشیدم و موتور را روشن کردم. هنوز راه نیفتاده بودم که یکی از بچهها از راه رسید.
گفتم: «سریع بپر پشت موتور!» جا خورد و گفت: «کجا!» گفتم: «خودمم نمیدونم! سیدمجتبی زنگ زد و گفت بیاین! فعلاً سوار شو بریم!»
گاز موتور را گرفتم و به سرعت خودم را به منطقهی مورد نظر رساندم. مردم جمع شده بودند و از دور چیزی معلوم نبود. نزدیکتر رفتم. به نفر همراهم سپردم که کنار موتور بماند و من وارد حلقهی جمعیت شدم! جوانی کنار موتورش روی زمین نشسته بود و دستش توی دست سید بود. با یک گونی پر از آهن آلات مختلف!
رفتم و شانه به شانهی سید، ایستادم! سید آرام در گوشم گفت: «سارقه! باید ببریمش حوزه! با چی اومدی؟!» گفتم: «با موتور!» گفت: «کسی از بچهها همراهته؟!» گفتم: «آره!» گفت: «برو آروم بهش بگو موتور رو برداره و بره حوزه! بعد خودت دوباره بیا همینجا!»
خودم را از لابلای جمعیتی که عین سینما داشتند نگاه میکردند؛ رد کردم.
بعضیها که ظاهراً طرف را میشناختند و از قوم و خویشهایشان بود، داشتند برای ما نقشههایی میکشیدند. کمی ترس برم داشت. ما دو نفر بیشتر نبودیم، اما آنها چند نفر بودند را خدا میداند.
خودم را به سید رساندم! با انگشت موتور سارق را نشان داد و در گوشم گفت: «تو بشین رو موتورش! و چسبیده به موتور من حرکت کن!» نشست روی موتور خودش و به سارق هم گفت: «بشین ترک موتور!» او هم بدون هیچ مقاومتی نشست ترک موتور و حرکت کردیم.
تعدادی از همان افراد با موتور افتادند دنبالمان. حالا این وسط من دو نگرانی داشتم! یکی سید بود که اسلحه داشت و بدون دستبند سارق را ترک موتورش نشانده بود و یکی این همه موتور سواری که دنبالمان راه افتاده بودند. از سید و مهارتش و احتیاط و کاربلدیاش مطمئن بودم. توی این ده ـ یازده سالی که اسلحه حمل میکرد، حتی یکبار هم اتفاقی نیفتاده بود، اما آن همه آدم را که داشتند دنبالمان میکردند چه میکردیم؟!
یک لحظه سید اشارهای کرد و طبق تجربهی کار با او مفهوم و معنای اشارهاش را بلافاصله گرفتم. در یک لحظه با هم گاز موتورها را گرفتیم و با حرکت در باند مخالف بلوار، با سرعت از افرادی که تعقیبمان میکردند، دور شدیم.
با هر مشقتی که بود، سارق را به حوزه منتقل کردیم و سید به عنوان مسئول بخش عملیات حوزه، او را به اتاق خودش منتقل کرد.
طبق معمول، سید ابتدا یک لیوان آب به او داد و بعد هم شروع کرد با او حرف زدن! هنگام گفتگو با افرادی که دستگیر میکردیم، سید به کسی اجازهی حضور در اتاق را نمیداد.
به خودم جرأت دادم و وارد اتاق شدم. سید نگاهی به من انداخت، اما حرفی نزد. شاید نمیخواست جلوی فرد بازداشت شده به من بگوید برو بیرون! مشتاق بودم حرفهایش را بشنوم و یا شاید رازش و معجزهی موجود در کلامش را، آن سِرّی را که باعث میشد هر متهمی از این اتاق بیرون میآمد، متحول شود و انگار نه انگار تا چند لحظه پیش خلافکار بوده است.
حرفهای سید رو به آخر بود. به تَه دیگ رسیده بودم! اما همین هم غنیمت بود. میدانستم اولین و آخرین باری است که میتوانم توی اتاق باشم. از قیافهی مرد جوان میشد تشخیص داد که چند ریشتر زلزله درونش را لرزانده است و سیدمجتبی برای ستونهای اعتقادیاش، پیهای محکمی ریخته است.
به راحتی میشد تشخیص داد که نَفَسِ گرم سید کاری کرده است کارستان و همان آرامش موجود در وجود سید، تزریق شده است به او و در سراسر وجودش تکثیر شده است.
سید داشت آخرین نصیحتهایش را در گوش جوان زمزمه میکرد: «میدونی مال دزدی چه تأثیرات بدی روی زندگیت داره؟ میدونی مال دزدی رو اگه ببری سر سفرهی زن و بچهات چه بلایی سر زندگیت میاره؟ میدونی نون حروم، جز آتش ثمری نداره! تو دنیا هست و نیستت رو آتش میزنه و تو آخرت هم عاقبتت رو!»
سید میگفت و میگفت و آنچنان با مهربانی حرف میزد که انگار نه انگار روبهرویش یک سارق نشسته است.
یک نگاه به سید میانداختم و یک نگاه به سارقی که انگار کم کم داشت تصمیمات جدیدی میگرفت، این را از بُغضی میشد فهمید که در یک لحظه چونان رعد و برق صدا کرد و تبدیل به گریه شد. سرم را انداختم پایین. سید هم همینطور! راحت میشد فهمید که آن بنده خدا فیلم بازی نمیکند و تحت تأثیر کلام سید، حالش دگرگون شده است.
سید از پشت میز بلند شد و دستش را گذاشت روی شانهی آن جوان. لرزش شانههای جوان به دست سید منتقل شد.
با دستش یکی دو بار زد به شانهاش و نگاه محبت آمیزی به او انداخت. لبخندی زد و گفت: «نگران نباش! تحویلت نمیدم! آزادت میکنم بری!» این جملهی سید، جوان را منقلب کرد و افتاد روی دست و پای سید و خواست که دستش را ببوسد، اما سید اجازه نداد.
سید گفت: «فقط یه شرطی داره!» و در حالی که قرآن کوچکی به سمت جوان گرفته بود، گفت: «اینو بگیر و تو شب میلاد علمدار کربلا و در پناه قرآن برو! اما دیگه از این کار دست بکش! بچسب به یه کار درست و حسابی و نون حلال ببر سر سفرهی زن و بچهات!»
جوان قرآن را گرفت و همینطور که گریه میکرد از حوزه رفت بیرون و من مانده بودم که با آن همه زحمت و استرسی که برای دستگیریاش کشیده بودیم، چرا سیدمجتبی به همین راحتی او را آزاد کرد و تحویلش نداد! اما خوب میدانستم که همهی کارهایش روی حساب و کتاب است[۱].
راوی: محمد موسیزاده (دوست شهید)
منبع: کتاب «سید زنده است»
[۱] – این ماجرا یک دنباله ی عجیب و تکان دهنده دارد که در فصل دهم آمده است.