نیمههای شب با بچههای مسجد قبا مشغول گشتزنی در شهر بودیم که در خیابانهای اطراف بیمارستان یا زهرا(س)، به فردی مشکوک شدیم. جلوتر رفتیم و وقتی با دیدن ما، ترس بَرَش داشت و سرتاپا دلهره شد، فهمیدیم که حتماً ریگی به کفش دارد.
نزدیکتر رفتیم. نیاز نبود دنبال کاسهی زیر نیمکاسهاش باشیم. از سر و وضع و بوی لباسهایش معلوم بود، قصه، قصهی اعتیاد است.
سید دستش را گرفت و گفت: «ببین! اگه بهمون بگی از کی مواد میخری، وِلِت میکنم بری!»
توی دلم مرحبایی به سید گفتم که این همه به کارش وارد بود. آخر دیدگاهش به این مسائل متفاوت بود. هم دنبال سر به راه کردن چنین افرادی بود و هم دنبال تنبیه مقصران اصلی. دنبال بگیر و ببند چنین آدمهایی که بازیچهی دست دیگران شده بودند، نبود.
طرف از بس ترسیده و جا خورده بود، گفت: «اگه وِلَم کنید بِرَم، هر کاری بگید میکنم!».
سید گفت: «هیچ کاری نمیخوام بکنی! فقط بهم بگو از کجا مواد میخری!» گفت: «باشه!»
به همراهش راه افتادیم و چند دقیقهی بعد انگشت اشارهاش را کشید به طرف یک خانه و گفت: «اونجاس! اون خونَشِه!».
سید گفت: «برو در بزن و بهش بگو که مواد میخوای! اما مراقب باش تابلوبازی درنیاری!».
هرچه میگفتیم، گوش میکرد. رفت و در خانه را زد و منتظر شد. صدایی ضعیف از داخل خانه به گوش رسید.
«کیه!»
گفت: «منم! درو باز کن!»
شب از نیمه گذشته بود و طرف هم ظاهراً این کاره بود و زبر و زرنگ و بو برده بود که داستان کمی مشکوک میزند. در را باز نکرد و هر چه آن بنده خدا کد و رمز داد، فایده نداشت و طرف از خانه بیرون نیامد.
دست خالی برگشتیم. تند و تند التماسمان میکرد و قسم میداد که: «تو رو خدا! من که خونهش رو بهتون نشون دادم! منو ول کنید برم! من خیلی بدبختم! تک و تنها زندگی میکنم! نه پولی دارم و نه کس و کاری! اصلاً بیاین خونه و حال و روزم رو ببینید! من خیلی وقته میخوام ترک کنم و از این زهرماری خلاص بشم! اما پول ندارم! کسی هم ندارم کمکم کنه!»
سید که تا اینجا ساکت مانده بود و فقط گوش میداد، گفت: «مَردِ ترک کردن هستی؟!»
گفت: «آره! میخوام! اما …»
سید گفت: «اما نداره! اگه راست گفته باشی و وضعیتت اینی باشه که داری میگی، خودم کمکت میکنم ترک کنی!»
چون احساس کرده بود که نمیخواهیم تحویلش بدهیم، کمی آرامتر شده بود.
راه افتادیم سمت خانهاش. یک خانهی کوچک و قدیمی توی یکی از محلههای فقیرنشین جنوب شهر!
گفت: «بیاین تو! تو رو خدا بیاین تو و حال و روزمو ببینین که فکر نکنین دروغ میگم!»
رفتیم داخل. راست میگفت. حتی فرش هم کف اتاقهایش نبود. انگار زار و زندگیاش را فدای اعتیادش کرده بود. از دیدن حال و روزش حالمان گرفته شد.
سید گفت: «تو مرد ترک کردن باش، من خودم کمکت میکنم واسه ترک کردن!»
قصه برای ما همان شب تمام شد، اما برای سید تازه شروع شده بود. تا ماهها به خانهاش سر میزد و پیگیر کارهایش بود.
با کمک یک پزشک و با پول توجیبی خودش برایش دارو میگرفت و پیگیر درمانش بود. سید اگر سرش میرفت قولش نمیرفت. حتی اگر به یک خلافکار یا معتاد قول داده بود!
راوی: محمد علی (دوست سید)
منبع: کتاب «سید زنده است»