حراست نماز جمعهی آن هفته، با بچههای حوزه حمزه سیدالشهداء بود و سید هم به عنوان مسئول عملیات حوزه، مسئولیت حراست آن روز را به عهده داشت.
حین انجام بازرسی بدنی نمازگزاران، یکی از نوجوانان بسیجی، خیلی آرام و زمزمهوار شروع کرد به نوحه خواندن.
سید در هربار سرکشی و رفتن و آمدش، نیم نگاهی میانداخت به او و گهگاهی هم چند دقیقهای بدون اینکه متوجه شود، به نوحه خواندنش گوش میداد.
دیگر مطمئن شدم که سید خیالاتی دارد، اما نمیدانستم چه فکری توی سرش دارد چرخ میخورد؟
خودش اهل شعر و نوحه بود. هم شعر میگفت و هم مداحی میکرد، اما این وسط چه چیزی توجهاش را جلب کرده بود، خدا میدانست.
چند دقیقهای از این آمدن و رفتنهای سید گذشت که رفت سمت همان بنده خدا و گفت: «چه قشنگ نوحه میخونی! چه صدای خوبی داری! مداحی هم میکنی؟»
پسر که انتظار نداشت نوحه خواندنش، مورد توجه سید قرار بگیرد، سری تکان داد و گفت: «آره! کم و بیش!»
سید گفت: «چند دقیقهاس دارم نوحه خوندنت رو گوش میدم. صدات برا مداحی چیزی کم نداره! اما این سبکهایی که میخوندی جالب نیستن! بیا خودم بهت شعر میدم توی سبکهای سنتی دزفولی، از اون سبکا بخون خیلی قشنگتر و بهتر و سنگینتره!»
از آن روز سید حواسش به این مداح نوجوان بود و هوایش را داشت. به مناسبتهای مختلف برایش شعر آماده میکرد تا در مراسمهای مختلف بخواند.
میگفت: «حیفه با این هنری که داره درگیر این سبکای جدید بشه!»
سید حواسش به همه چیز بود. در مقابل هرکس که در شعاع حضورش و در وسعت نگاهش قرار میگرفت، احساس مسئولیت میکرد و دنبال نشان دادن راه صحیح بود.
راوی: محمد یاقدوس (بسیجی)
منبع: کتاب «سید زنده است»