ارتباط با سید و رفاقت با او دلبستگی عجیبی را برایم به وجود آورده بود. اگر چند روز نمیدیدمش، انگار گمشدهای داشتم و دلم جز به دیدنش آرام نمیگرفت و شهادت سید ضربهی روحی شدیدی نه برای من که برای بسیاری از بچهها بود.
از طرف دیگر پذیرش در دانشگاه تهران و دوری از شهر و خانواده و دوستان شده بود قوز بالاقوز؛ به گونهای که احساس غربت لحظهای دست از سرم بر نمیداشت. مخصوصاً توی خوابگاه.
آنجا بود که غریبی را با ذره ذره وجودم حس میکردم و اگر در این بین تصویر خاطرات سیدمجتبی هم از ذهنم عبور میکرد، دیگر آبی بر آتش وجودم پیدا نمیشد.
یکی از شبهای پر از غربت خوابگاه، جز من کسی توی اتاق نبود. تمام فکر و ذکرم شده بود سیدمجتبی. تصویرش لحظهای از پیش رویم کنار نمیرفت.
انگار کسی تمامی فیلمهای خاطرات با سید بودن را برایم به نمایش گذاشته بود. تنهای تنها بودم و بدجوری بغض آمده بود سراغم. احساس خفگی داشتم.
باید گریه میکردم تا از شر این بغض لعنتی رها شوم. تصور تصویر تابوت سید، بهترین جرقه بود برای گریستن. سرم را گذاشتم روی بالش و چشمانم را دوختم به سقف اتاق. اشکهایم تمام تصاویر را تار کرده بود، حتی تصویر سفیدی سقف را.
نمیدانم بین آن همه دلتنگی و اشک چگونه خوابم گرفت. خواب دیدم انگشتری را که سید همیشه دستش میکرد، افتاده است روی تخت مجاور و من خیره خیره دارم به انگشتر نگاه میکنم. حس خوبی بود.
انگار نگاه به آن انگشتر آرامش را در سراسر وجودم تکثیر میکرد. حسی شبیه اینکه کسی تو را در آغوش بگیرد و آرامت کند.
پلک هم نمیزدم. چشمانم فقط و فقط محو انگشتر بود که از خواب پریدم.
با اینکه نمناک بودن پلکهایم را حس میکردم، اما انگار آن آرامش توی خواب هنوز با من بود. آرامشی که دلتنگی غربت و فراق سیدمجتبی را برایم قابل تحمل کرده بود.
حس میکردم سیدمجتبی کنارم حضور دارد و مرا نگاه میکند. بیقراریهایم آرام گرفته بود. آن التهاب و دلتنگی قبل را نداشتم.
سید حتی بعد از شهادتش هم حق رفاقت را برایم ادا کرده و مرا از دلتنگی زندگی در شهر غریب نجات داده بود. زیر لبم گفتم: «ممنونم سیدمجتبی!»
راوی: امین اکبریان (دوست شهید)
منبع: کتاب سید زنده است