پس از کارهای اطلاعاتی و شناساییهای مکرر، هماهنگیها و برنامهریزیهای لازم به طور دقیق و کامل صورت گرفت و قرار شد در عملیاتی مشترک بین حوزه جعفر طیار(ع) و حوزه حمزه سیدالشهداء، سراغ یکی از توزیعکنندگان مواد مخدر رفته و او را دستگیر کنیم.
محل استقرار آن مواد فروش در اتاقک نگهبانی یک ساختمان نیمهساز بود. در محل مورد نظر مستقر شدیم و با فرماندهی سیدمجتبی عملیات را آغاز و فرد مورد نظر را بازداشت کردیم و در بازرسیها، به مقدار قابل توجهی مواد مخدر دست یافتیم.
مأموریت با موفقیت به پایان رسید و متهم را به سیدمجتبی تحویل دادیم.
به سید گفتم با توجه به مقدار مواد مخدر کشف شده، بهتر است موضوع را صورتجلسه و متهم را به کلانتری تحویل دهیم؛ اما سید مخالفت کرد و گفت: «شما برید به سلامت! من نتیجه رو بهتون اطلاع میدم!»
روی حرف سیدمجتبی حرف نمیزدم. چشمی گفتم و خداحافظی کردم و رفتم.
چند روز بعد در کمال تعجب، همان فرد را سوار بر موتورسیکلت دیدم که در خیابان تردد میکند. دود از کلهام بلند شد و بلافاصله شمارهی سیدمجتبی را گرفتم.
سید که جواب داد، مهلت احوالپرسی هم به او ندادم و با عصبانیت گفتم: «سید! برادر من! اون موادفروش که چند روز پیش گرفتیم، الان تو خیابون برا خودش راست راست داره میگَرده! قضیه چیه؟! چطور شد که با اون همه مواد وِلِش کردن رفت؟!»
سید با همان لحن آرام و متینش گفت: «خودم ولش کردم رفت! داستانشو برات تعریف میکنم!»
گفتم: «آخه!» گفت: «آخه نداره برادر! تو یه کم صبور باش تا ببینمت و برات بگم که قصه چی بود و چرا اون الان بازداشت نیست!»
حرمت و جایگاه سیدمجتبی پیش من خیلی بالاتر از اینها بود که بخواهم اعتراض کنم! حتماً برای کاری که کرده بود، دلیلی داشت وگرنه با آن همه موادی که از او کشف کرده بودیم، حالا حالاها باید توی زندان آب خنک میخورد.
چند روز از این ماجرا گذشت که برای دیدن سید رفتم حوزهی حمزه.
سید تا چشمش به من افتاد گفت: «یه کم بشین تا برم بستنی بخرم و بیام!» رفت و بعد از چند دقیقه با یک ظرف بزرگ بستنی برگشت.
توی اتاق نشستیم و تکیه دادیم به دیوار و افتادیم به جان بستنی!
سید بدون مقدمه گفت: «میدونی چرا تحویلش ندادم!»
گفتم: «واقعاً چرا؟! اونم با اون همه موادی که ازش گرفتیم!»
گفت: «وقتی که تو رفتی خیلی به دست و پام افتاد و التماس کرد. میگفت پدر و مادر پیر و مریضی داره و از درد نداری و ناچاری مجبور به این کار شده! میگفت خیلی دنبال کارگشته و نتونسته برا خودش کاری دست و پا کنه! قسم خورد و قول داد که دیگه دنبال این کارها نَرِه!»
گفتم: «آقا سید! خدا خیرت بده! تو دیگه چرا؟! اینا مگه قولشون قوله؟! خودشونو میزنن به موش مُردگی تا کارشون راه بیفته و از فردا دوباره همون آشه و همون کاسه!»
سید لبخندی زد و در حالی که نصف ظرف بستنی را خالی کرده بود گفت: «من رفتم تحقیق کردم! حرفاش درست بود. پدر و مادر پیر و از کار افتادهای داشت! ما باید بهش کمک میکردیم! تحویل دادنش کاری که از پیش نمیبرد، وضعیت رو بدتر هم میکرد!»
سید ادامه داد: «الان یک هفتهای از اون روز میگذره! اون هر روز میاد پیش من و بهم سر میزنه! یه کاری هم براش دست و پا کردم که بره سر کار و نون زحمت خودشو بخوره! برادر من! ما اومدیم دست خلقالله رو بگیریم و کمکشون کنیم! بگیر ببند و تحویل دادن اینا که سادهترین راهه! ما باید زیر پر و بال اینا رو بگیریم که بتونن از این راه خلافی که توش قدم گذاشتن برگردن!»
با مرام و منشی که از سید سراغ داشتم و توضیحاتی که داد، حرفی برای گفتن نمانده بود. آخرین قاشق بستنی را که در ظرف مانده بود هم خودش خورد و من فقط چشم در چشم او لبخند میزدم.
راوی: حجت عنبرسر (دوست شهید)
منبع: کتاب سید زنده است