خاطره

فروشنده مواد مخدری که رفیق سید شد!

باید دست خلق‌الله را گرفت

پس از کارهای اطلاعاتی و شناسایی­‌های مکرر، هماهنگی­‌ها و برنامه‌­ریزی­‌های لازم به طور دقیق و کامل صورت گرفت و قرار شد در عملیاتی مشترک بین حوزه جعفر طیار(ع) و حوزه­ حمزه سیدالشهداء، سراغ یکی از توزیع‌­کنندگان مواد مخدر رفته و او را دستگیر کنیم.

محل استقرار آن مواد فروش در اتاقک نگهبانی یک ساختمان نیمه‌­ساز بود. در محل مورد نظر مستقر شدیم و با فرماندهی سیدمجتبی عملیات را آغاز و فرد مورد نظر را بازداشت کردیم و در بازرسی‌­ها، به مقدار قابل توجهی مواد مخدر دست یافتیم.

مأموریت با موفقیت به پایان رسید و متهم را به سیدمجتبی تحویل دادیم.

به سید گفتم با توجه به مقدار مواد مخدر کشف شده، بهتر است موضوع را صورت‌جلسه و متهم را به کلانتری تحویل دهیم؛ اما سید مخالفت کرد و گفت: «شما برید به سلامت! من نتیجه رو بهتون اطلاع می­دم!»

روی حرف سیدمجتبی حرف نمی­زدم. چشمی گفتم و خداحافظی کردم و رفتم.

چند روز بعد در کمال تعجب، همان فرد را سوار بر موتورسیکلت دیدم که در خیابان تردد می‌­کند. دود از کله‌­ام بلند شد و بلافاصله شماره‌­ی سیدمجتبی را گرفتم.

سید که جواب داد، مهلت احوال­پرسی هم به او ندادم و با عصبانیت گفتم: «سید! برادر من! اون موادفروش که چند روز پیش گرفتیم، الان تو خیابون برا خودش راست راست داره می­گَرده! قضیه چیه؟! چطور شد که با اون همه مواد وِلِش کردن رفت؟!»

سید با همان لحن آرام و متینش گفت: «خودم ولش کردم رفت! داستانشو برات تعریف می‌­کنم!»

گفتم: «آخه!» گفت: «آخه نداره برادر! تو یه کم صبور باش تا ببینمت و برات بگم که قصه چی بود و چرا اون الان بازداشت نیست!»

حرمت و جایگاه سیدمجتبی پیش من خیلی بالاتر از این­ها بود که بخواهم اعتراض کنم! حتماً برای کاری که کرده بود، دلیلی داشت وگرنه با آن همه موادی که از او کشف کرده بودیم، حالا حالاها باید توی زندان آب خنک می­‌خورد.

چند روز از این ماجرا گذشت که برای دیدن سید رفتم حوزه‌­ی حمزه.

سید تا چشمش به من افتاد گفت: «یه کم بشین تا برم بستنی بخرم و بیام!» رفت و بعد از چند دقیقه با یک ظرف بزرگ بستنی برگشت.

توی اتاق نشستیم و تکیه دادیم به دیوار و افتادیم به جان بستنی!

سید بدون مقدمه گفت: «می­‌دونی چرا تحویلش ندادم!»

گفتم: «واقعاً چرا؟! اونم با اون همه موادی که ازش گرفتیم!»

گفت: «وقتی که تو رفتی خیلی به دست و پام افتاد و التماس کرد. می­‌گفت پدر و مادر پیر و مریضی داره و از درد نداری و ناچاری مجبور به این کار شده! می­‌گفت خیلی دنبال کارگشته و نتونسته برا خودش کاری دست و پا کنه! قسم خورد و قول داد که دیگه دنبال این کارها نَرِه!»

گفتم: «آقا سید! خدا خیرت بده! تو دیگه چرا؟! اینا مگه قولشون قوله؟! خودشونو می­زنن به موش مُردگی تا کارشون راه بیفته و از فردا دوباره همون آشه و همون کاسه!»

سید لبخندی زد و در حالی که نصف ظرف بستنی را خالی کرده بود گفت: «من رفتم تحقیق کردم! حرفاش درست بود. پدر و مادر پیر و از کار افتاده‌­ای داشت! ما باید بهش کمک می­‌کردیم! تحویل دادنش کاری که از پیش نمی‌­برد، وضعیت رو بدتر هم می­‌کرد!»

سید ادامه داد: «الان یک هفته‌­ای از اون روز می­‌گذره! اون هر روز میاد پیش من و بهم سر میزنه! یه کاری هم براش دست و پا کردم که بره سر کار و نون زحمت خودشو بخوره! برادر من! ما اومدیم دست خلق­‌الله رو بگیریم و کمکشون کنیم! بگیر ببند و تحویل دادن اینا که ساده‌­ترین راهه! ما باید زیر پر و بال اینا رو بگیریم که بتونن از این راه خلافی که توش قدم گذاشتن برگردن!»

با مرام و منشی که از سید سراغ داشتم و توضیحاتی که داد، حرفی برای گفتن نمانده بود. آخرین قاشق بستنی را که در ظرف مانده بود هم خودش خورد و من فقط چشم در چشم او لبخند می­زدم.

راوی: حجت عنبرسر (دوست شهید)

منبع: کتاب سید زنده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا