علاقهی فراوانی به ورزش داشت و حلقهی اتصالم با سیدمجتبی، بیشتر از طریق ورزش بود.
او جودو کار میکرد و من کشتی! هر از چندگاهی هم با هم میرفتیم دو و نرمش! اکثر اوقات هم میآمد باشگاه و آنجا همدیگر را میدیدیم و باب رفاقتی ایجاد شده بود بینمان به طوریکه خارج از دنیای ورزش هم با هم بودیم.
سید خانهای را شناسایی کرده بود که در آن خانه از مشروب بگیر تا انواع خلافهای دیگر صورت میگرفت و در این بین یکی از رفقای مشترک ما هم به این خانه رفت و آمد داشت.
سید از این موضوع به شدت نگران بود و ناراحت.
غیرتی بود؛ خصوصاً نسبت به آشنایان و بیش از همه، نسبت به رفقایش.
چندین بار به من گفت: «چرا فلانی با این جور آدما رفت و آمد داره! درست نیست! چرا باهاش حرف نمیزنین؟!»
گفتم: «به ما چه! چیکارش داریم! ولش کن بذار هر غلطی دلش میخواد بکنه!»
گفت: «اینطوری که نمیشه! باید بهش بگیم داره توی چه چاهی میفته و خودش خبر نداره! آخه رفیقتونه! وظیفتونه که هواشو داشته باشین و حواستون بهش باشه!»
گفتم: «من که نیستم! میخوای زنگ بزن پاسگاه، بیان جمعشون کنن و ببرن و خیال همه رو راحت کن!»
من کاری به کار این ماجرا نداشتم، اما سید هر روز به بهانهای سر صحبت را با او باز میکرد و هر بار مستقیم یا غیر مستقیم، دربارهی مسئلهی ارتباطش با آن افراد و رفت و آمدش در آن خانه تذکراتی دوستانه به او میداد.
کم کم با برخی از افرادی که به آن خانه تردد داشتند نیز ارتباط برقرار کرد، به طوری که از تیکهپرانی و کنایههای ما نیز در امان نبود.
گاهی با دیدن دوندگی و تلاشش برای تأثیرگذاری و هدایت آن افراد و سر به راه کردنشان به شوخی میگفتیم: «سید، انگار خودتم خوشت میادها!» یا میگفتیم «انگار خودتم تنت میخاره!» اما سید کاری به این حرفها نداشت و با جدیت کارش را دنبال میکرد.
این ارتباط و حرف و حدیثها چند مدتی طول کشید تا اینکه اتفاقی باورنکردنی افتاد. علاوه بر آنکه در آن خانه دیگر خلافی انجام نمیگرفت؛ بلکه چهارشنبه شبها طنین دلنواز زیارت عاشورا هم از آن به گوش میرسید.
متحیر مانده بودم که سید، طی این چند مدت، چگونه روی اعتقادات و رفتار اینها تأثیر گذاشته است.
رفاقت و رفت و آمد و ارتباط با چنین افرادی کار سادهای نبود.
در چنین شرایطی هر لحظه ممکن است آدم پایش بلغزد و خودش هم در دام بیفتد، اما خدا میداند سید چگونه توانسته بود بین آنان جایی برای خود باز کند و بر اعمال و رفتارشان نظارت داشته باشد و عملکردشان را جهت دهی کند که به اینجا برسند و همه هفته برنامهی زیارت عاشورا برگزار کنند. این اتفاق خارقالعاده بود! من اگر به چشم خود نمیدیدم باور نمیکردم.
برخی از افراد آن جمعِ دوستانه که با اعتقادات و جهتگیریهای جدید رفقایشان سازگاری نداشتند ول کردند و رفتند و بساط خلاف از آن خانه برای همیشه جمع شد.
سید اگر میگفت کاری را انجام میدهد، انجام میداد و هیچ مانعی جلوی حرکتش را نمیگرفت.
راوی: مرتضی پورعابد (دوست)
منبع: کتاب «سید زنده است»