خاطره

متحیر ماندم سید چگونه اهل خانه خلاف را زیارت عاشورا خوان کرد!

یک تحول باورنکردنی

علاقه­‌ی فراوانی به ورزش داشت و حلقه­‌ی اتصالم با سیدمجتبی، بیشتر از طریق ورزش بود.

او جودو کار می‌­کرد و من کشتی! هر از چندگاهی هم با هم می­‌رفتیم دو و نرمش! اکثر اوقات هم می‌­آمد باشگاه و آنجا همدیگر را می‌­دیدیم و باب رفاقتی ایجاد شده بود بینمان به طوری­که خارج از دنیای ورزش هم با هم بودیم.

سید خانه‌­ای را شناسایی کرده بود که در آن خانه از مشروب بگیر تا انواع خلاف‌­­های دیگر صورت می­‌گرفت و در این بین یکی از رفقای مشترک ما هم به این خانه رفت و آمد داشت.

سید از این موضوع به­ شدت نگران بود و ناراحت.

غیرتی بود؛ خصوصاً نسبت به آشنایان و بیش از همه، نسبت به رفقایش.

چندین بار به من گفت: «چرا فلانی با این جور آدما رفت و آمد داره! درست نیست! چرا باهاش حرف نمی­‌زنین؟!»

گفتم: «به ما چه! چیکارش داریم! ولش­ کن بذار هر غلطی دلش می­‌خواد بکنه!»

گفت: «این‌طوری که نمی‌شه! باید بهش بگیم داره توی چه چاهی میفته و خودش خبر نداره! آخه رفیقتونه! وظیفتونه که هواشو داشته باشین و حواستون بهش باشه!»

گفتم: «من که نیستم! می­خوای زنگ بزن پاسگاه، بیان جمع‌شون کنن و ببرن و خیال همه رو راحت کن!»

من کاری به کار این ماجرا نداشتم، اما سید هر روز به بهانه­‌ای سر صحبت را با او باز می‌­کرد و هر بار مستقیم یا غیر مستقیم، درباره‌­ی مسئله‌­ی ارتباطش با آن افراد و رفت و آمدش در آن خانه تذکراتی دوستانه به او می­‌داد.

کم کم با برخی از افرادی که به آن خانه تردد داشتند نیز ارتباط برقرار کرد، به طوری که از تیکه‌پرانی و کنایه‌­های ما نیز در امان نبود.

گاهی با دیدن دوندگی و تلاشش برای تأثیرگذاری و هدایت آن افراد و سر به راه کردنشان به شوخی می­‌گفتیم: «سید، انگار خودتم خوشت میادها!» یا می­‌گفتیم «انگار خودتم تنت می­‌خاره!» اما سید کاری به این حرف­ها نداشت و با جدیت کارش را دنبال می­کرد.

این ارتباط و حرف و حدیث­‌ها چند مدتی طول کشید تا اینکه اتفاقی باورنکردنی افتاد. علاوه بر آنکه در آن خانه دیگر خلافی انجام نمی­‌گرفت؛ بلکه چهارشنبه­ شب­ها طنین دلنواز زیارت عاشورا هم از آن به گوش می‌رسید.

متحیر مانده بودم که سید، طی این چند مدت، چگونه روی اعتقادات و رفتار این­ها تأثیر گذاشته است.

رفاقت و رفت و آمد و ارتباط با چنین افرادی کار ساده‌­ای نبود.

در چنین شرایطی هر لحظه ممکن است آدم پایش بلغزد و خودش هم در دام بیفتد، اما خدا می‌­داند سید چگونه توانسته بود بین آنان جایی برای خود باز کند و بر اعمال و رفتارشان نظارت داشته باشد و عملکردشان را جهت دهی کند که به اینجا برسند و همه هفته برنامه­‌ی زیارت عاشورا برگزار کنند. این اتفاق خارق­‌العاده بود! من اگر به چشم خود نمی‌­دیدم باور نمی­‌کردم.

برخی از افراد آن جمعِ دوستانه که با اعتقادات و جهت­‌گیری‌­های جدید رفقای‌شان سازگاری نداشتند ول کردند و رفتند و بساط خلاف از آن خانه برای همیشه جمع شد.

سید اگر می­‌گفت کاری را انجام می­‌دهد، انجام می­داد و هیچ مانعی جلوی حرکتش را نمی­‌گرفت.

راوی: مرتضی پورعابد (دوست)

منبع: کتاب «سید زنده است»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا