در لابلای نوحهها و کتابهایم دنبال شعری برای مراسم فردا میگشتم. قرار بود پیکر پاک و مطهر تعدادی از شهدای غواص از دزفول عبور کنند و قرعه به نام من افتاده بود تا در این مراسم نوحهخوانی و مرثیه سرایی داشته باشم.
در سالهای دفاع مقدس بارها و بارها توفیق و تجربهی این را داشتم که در مراسم تشییع شهدا، نوحهخوانی کنم و در سالهای پس از جنگ نیز در تشییع استخوان و پلاک بچههایی که یکی یکی به شهر برمیگشتند نیز بارها نوحه خوانده بودم؛ اما این مراسم برایم متفاوت بود.
دهها تابوت قرار بود فردا بر روی تریلرها از شهر عبور کنند و دهها مادر شهید و مفقودالاثر به همراه هزاران تن از مردم شهیدپرور و قدرشناس دزفول میآمدند به استقبال! باید برای فردا سنگ تمام میگذاشتم.
تلفنم زنگ خورد.
سیدمجتبی بود.
گوشی را برداشتم و گفتم: «سلام آسید مجتبای عزیز! بفرما!»
گفت: «حاجی کجایی میخوام ببینمت!»
گفتم: «خونهام! بفرما در خدمت باشیم!»
گوشی را قطع کرد و چند دقیقه بعد صدای زنگ در خانه بلند شد.
در را باز کردم. خودش بود. دستش را به سمتم دراز کرد. سلام کرد و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
گفت: «زیاد مزاحمت نشم حاجی! یه شعری نوشتم برای شهدای غواص. گفتم بهت بدم برا فردا اگر خواستی استفاده کنی».
گفتم: «مگه تو میدونستی که فردا من قراره نوحه بخونم؟!»
گفت: «نه! همینجوری به دلم افتاد بیارم واسه شما!»
بعد سبک و آهنگ نوحه را برایم خواند. لبخند زدم.
گفت: «چرا میخندی حاجی؟!»
گفتم: «آخه این نوحه دقیقاً تو سبکهای خودمه!»
گفت: «آره! هم تو سبک شما است، هم تو سبک حاج صادق! طوری کار کردم که هر دوتون بتونید ازش استفاده کنید!»
هرچه اصرار کردم داخل نیامد و خداحافظی کرد و رفت.
اخلاص سید مثال زدنی بود. اینکه خودش شعر بگوید و خودش هم بیاورد و تحویل مداح بدهد، بدون اینکه نام و نشانی از او وجود داشته باشد.
راوی: حاج رجب لطفی خلف (مداح)
منبع: کتاب «سید زنده است»