خاطره

قراره ما سوار ماشین بشیم نه اون سوار ما بشه!

خیلی راحت از ماشین صفر کیلومتر گذشت!

ماشینش را تازه خریده بود. عصر پنجشنبه بود که سوئیچ ماشینش را گرفتم و رفتم شهیدآباد.

در راه برگشت، نزدیک خانه بودم که یک موتورسوار با سرعت زیاد از خیابان فرعی پیچید و به دلیل سرعت بالایش نتوانست موتور را کنترل کند و خورد به درب ماشین و با موتور افتاد کف خیابان.

ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت موتور سوار.

دستش را گرفتم و کمک کردم که از زمین بلند شود. از سرو وضعش می‌­شد تشخیص داد که کارگر است.

وقتی بلند شد و ایستاد، انگار تازه به خودش آمده باشد، فقط یک نگاه به ماشین می‌­کرد و یک نگاه به موتورسیکلتش که ولو شده بود وسط خیابان.

کم­‌کم تعدادی از مردم هم جمع شدند.

گفتم: «پسرم! سالمی؟! طوریت نشده! حالت خوبه؟!»

کمی خودش را ورانداز کرد و خاک و خل چسبیده به لباس‌­هایش را تکاند و گفت: «نه! چیزیم نشده! خوبم!»

گفتم: «خدا رو شکر به خیر گذشت و بلایی سرت نیومد! آخه این چه وضع رانندگیه؟! واسه چی آخه این همه سرعت داشتی!»

حرفی برای گفتن نداشت و فقط سرش را تکان می‌­داد.

رفت سمت موتورش که افتاده بود روی زمین. چراغ­‌هایش خرد شده بود و بنزین آرام آرام از گوشه‌­ی باکش می­‌ریخت روی آسفالت.

موتور را بلند کرد و روی جک گذاشت. اینجا بود که من تازه فکر ماشین افتادم. برگشتم سمت ماشین و دیدم که درب ماشین با ضربه­‌ی موتور، تو رفته و خسارت زیادی دیده است. ماشین هم نو بود و سید تازه تحویلش گرفته بود.

آن بنده خدا را صدا کردم و گفتم: «ببین چه بلایی سر ماشین نو آوردی؟! می­دونی الان چقدر خسارت زدی بهش؟!»

سرش را انداخته بود پایین و حرفی نمی‌­زد.

مردم هم که جمع شده بودند؛ همه با نظر کارشناسی خود، داشتند مقصر را مشخص می‌­کردند و طبیعتاً مقصر راننده­‌ی موتور بود.

گفتم: «می­‌دونی مقصری؟!»

گفت «آره!»

گفتم: «خب! پس زنگ بزنیم راهنمایی رانندگی بیاد؟! یا اینکه خودت خسارت ماشین رو می­دی؟!»

گفت: «به­ خدا من یه کارگرم! از لالی[۱] اومدم اینجا شاید بتونم چند روز کارگری کنم و یه لقمه نون در بیارم! آه در بساطم نیست! گرفتارم حاج آقا! گرفتار!»

به قیافه‌­اش نمی‌­آمد دروغ بگوید. معلوم بود اوضاع درست و حسابی ندارد.

پیش خودم گفتم: «خدا رو شکر اتفاقی براش نیفتاده! درسته که مقصره و ماشین هم خیلی خسارت دیده، اما خدا رو خوش نمیاد یه گرفتاری به گرفتاری‌­هاش اضافه کنم!»

تصمیم گرفتم بی‌­خیال خسارت ماشین شوم و اجازه بدهم برود.

گفتم: «برو پسرم! ولی دیگه مراقب رانندگی‌­ات باش!» خوشحال شد و پشت سر هم از من تشکر می­‌کرد. موتور را به هر سختی بود روشن کرد و راه افتاد و رفت.

آمدم خانه. ناراحت بودم.

سیدمجتبی را صدا کردم و ماجرا را مو به مو برایش شرح دادم.

خندید و گفت: «فدای سرت بابا! اصلاً ماشین ساخته شده واسه این اتفاقا! یه ذره هم غصه نخوری ها! خوب کردی طرف رو ول کردی رفت! هیچ نگران نباش! قراره ما سوار ماشین بشیم نه اون سوار ما بشه!» این را گفت و خندید و رفت[۲].

راوی: حاج سید حسین ابوالقاسمی (پدر شهید)

منبع: کتاب «سید زنده است»

پی‌نوشت‌ها:

[۱] از شهرهای استان خوزستان

[۲] معمولاً وقتی آدم ماشین نو می­خرد، حساسیت خاصی روی آن دارد؛ اما سید اینگونه نبود. به هیچ­یک از داشته­هایش دل نمی­بست. اصلاً انگار هر چه رنگ ماده و مادیت داشت، به چشمش نمی­آمد و برایش اهمیتی نداشت. این خصوصیت در تمامی اعمال و رفتارش نمایان بود. برای به­دست آوردن آنچه که بدان علاقه داشت تلاش می­کرد؛ اما هیچ­گاه ندیدم دلبسته و وابسته­ شود. اگر کسی چیزی از او می­خواست که در توانش بود برایش مهیا کند، بدون قید و شرط تقدیمش می­کرد. اصلاً گاهی گمان می­کردیم آسیدمجتبی دل ندارد برای گره زدن به این جور مسائل. دلش را داده بود دست محبوب و دلی که در مشت خداوند باشد، فقط با سرانگشتان پروردگار به سمت معنویات می­چرخد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا