ماشینش را تازه خریده بود. عصر پنجشنبه بود که سوئیچ ماشینش را گرفتم و رفتم شهیدآباد.
در راه برگشت، نزدیک خانه بودم که یک موتورسوار با سرعت زیاد از خیابان فرعی پیچید و به دلیل سرعت بالایش نتوانست موتور را کنترل کند و خورد به درب ماشین و با موتور افتاد کف خیابان.
ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت موتور سوار.
دستش را گرفتم و کمک کردم که از زمین بلند شود. از سرو وضعش میشد تشخیص داد که کارگر است.
وقتی بلند شد و ایستاد، انگار تازه به خودش آمده باشد، فقط یک نگاه به ماشین میکرد و یک نگاه به موتورسیکلتش که ولو شده بود وسط خیابان.
کمکم تعدادی از مردم هم جمع شدند.
گفتم: «پسرم! سالمی؟! طوریت نشده! حالت خوبه؟!»
کمی خودش را ورانداز کرد و خاک و خل چسبیده به لباسهایش را تکاند و گفت: «نه! چیزیم نشده! خوبم!»
گفتم: «خدا رو شکر به خیر گذشت و بلایی سرت نیومد! آخه این چه وضع رانندگیه؟! واسه چی آخه این همه سرعت داشتی!»
حرفی برای گفتن نداشت و فقط سرش را تکان میداد.
رفت سمت موتورش که افتاده بود روی زمین. چراغهایش خرد شده بود و بنزین آرام آرام از گوشهی باکش میریخت روی آسفالت.
موتور را بلند کرد و روی جک گذاشت. اینجا بود که من تازه فکر ماشین افتادم. برگشتم سمت ماشین و دیدم که درب ماشین با ضربهی موتور، تو رفته و خسارت زیادی دیده است. ماشین هم نو بود و سید تازه تحویلش گرفته بود.
آن بنده خدا را صدا کردم و گفتم: «ببین چه بلایی سر ماشین نو آوردی؟! میدونی الان چقدر خسارت زدی بهش؟!»
سرش را انداخته بود پایین و حرفی نمیزد.
مردم هم که جمع شده بودند؛ همه با نظر کارشناسی خود، داشتند مقصر را مشخص میکردند و طبیعتاً مقصر رانندهی موتور بود.
گفتم: «میدونی مقصری؟!»
گفت «آره!»
گفتم: «خب! پس زنگ بزنیم راهنمایی رانندگی بیاد؟! یا اینکه خودت خسارت ماشین رو میدی؟!»
گفت: «به خدا من یه کارگرم! از لالی[۱] اومدم اینجا شاید بتونم چند روز کارگری کنم و یه لقمه نون در بیارم! آه در بساطم نیست! گرفتارم حاج آقا! گرفتار!»
به قیافهاش نمیآمد دروغ بگوید. معلوم بود اوضاع درست و حسابی ندارد.
پیش خودم گفتم: «خدا رو شکر اتفاقی براش نیفتاده! درسته که مقصره و ماشین هم خیلی خسارت دیده، اما خدا رو خوش نمیاد یه گرفتاری به گرفتاریهاش اضافه کنم!»
تصمیم گرفتم بیخیال خسارت ماشین شوم و اجازه بدهم برود.
گفتم: «برو پسرم! ولی دیگه مراقب رانندگیات باش!» خوشحال شد و پشت سر هم از من تشکر میکرد. موتور را به هر سختی بود روشن کرد و راه افتاد و رفت.
آمدم خانه. ناراحت بودم.
سیدمجتبی را صدا کردم و ماجرا را مو به مو برایش شرح دادم.
خندید و گفت: «فدای سرت بابا! اصلاً ماشین ساخته شده واسه این اتفاقا! یه ذره هم غصه نخوری ها! خوب کردی طرف رو ول کردی رفت! هیچ نگران نباش! قراره ما سوار ماشین بشیم نه اون سوار ما بشه!» این را گفت و خندید و رفت[۲].
راوی: حاج سید حسین ابوالقاسمی (پدر شهید)
منبع: کتاب «سید زنده است»
پینوشتها:
[۱] از شهرهای استان خوزستان
[۲] معمولاً وقتی آدم ماشین نو میخرد، حساسیت خاصی روی آن دارد؛ اما سید اینگونه نبود. به هیچیک از داشتههایش دل نمیبست. اصلاً انگار هر چه رنگ ماده و مادیت داشت، به چشمش نمیآمد و برایش اهمیتی نداشت. این خصوصیت در تمامی اعمال و رفتارش نمایان بود. برای بهدست آوردن آنچه که بدان علاقه داشت تلاش میکرد؛ اما هیچگاه ندیدم دلبسته و وابسته شود. اگر کسی چیزی از او میخواست که در توانش بود برایش مهیا کند، بدون قید و شرط تقدیمش میکرد. اصلاً گاهی گمان میکردیم آسیدمجتبی دل ندارد برای گره زدن به این جور مسائل. دلش را داده بود دست محبوب و دلی که در مشت خداوند باشد، فقط با سرانگشتان پروردگار به سمت معنویات میچرخد.