خاطره: وقتی حاج رجب لطفی خلف از سید مجتبی خواست برای حضرت رقیه (س) شعری بنویسد
یقیناً شعری که از این دل برمیخواست؛ بر دل مینشست
چند روزی تا شروع دههی مُحرم نمانده بود. دور هم نشسته بودیم. رو کردم به سیدمجتبی و گفتم: «یه شعری میخوام به زبون محاورهای برام آماده کنی واسه حضرت رقیه! میخوام شب سوم مُحرم تو حسینیه بخونم!»
گفت: «به روی چشم حاجی! مضمون شعر چی میخوای باشه؟»
موارد را مطرح میکردم و از سید میخواستم که آن روایات و مقاتل و زبان حالها را در شعرش به کار ببرد و همان مصائب و روایات در خصوص دختر سه سالهی امام حسین(ع) را یکی یکی برایش شرح دادم.
سعی میکردم فضای شهادت حضرت رقیه(س) را برایش ترسیم کنم تا بیشتر در فضای شعری که مدّ نظر من است؛ قرار بگیرد. سرش پایین بود و من مشغول حرف زدن که یکباره چشمم به صورت سید افتاد. اشکهایش جاری و گونههایش خیس شده بود.
آنچه برایش روایت کرده بودم تا در محتوای شعر بگنجاند، شده بود روضه برایش. با دیدن حالت سید، دیگر حرف نزدم و سکوت کردم. میترسیدم اگر داستان را ادامه بدهم، سید به هق هق بیفتد و صدای گریهاش بلند شود.
من بغض کرده بودم و سید آرام اشک میریخت. همان مجلس چند نفرهمان شده بود مجلس عزای حضرت رقیه(س)!
عجب دل صاف و نازک و شکننده ای داشت سیدمجتبی و یقیناً شعری که از این دل برمیخواست بر دل مینشست.
هنوز بند بند شعری را که نوشت به خاطر دارم: «کنج ویرونه شدهام همزبون بابا! بسته جونم به جون بابا! شدهام نوحه خون بابا! پامو دادم نشون بابا!»
آن شبی هم که نوحه را نوشت و آورد تا به من تحویل بدهد، به عنوان تمرین چند بند آن را خواندم.
سیدگفت: «حاجی! میشه همهی بندهای شعر رو بخونی!» تک تک بندها را خواندم و سید زار زار گریست. آن شب هم روضهای دیگر برپا شد. روضهای سوزناکتر از روضهی قبل.
توضیح عکس کاور مطلب: شهید سید مجتبی ابوالقاسمی در حرم حضرت رقیه (س) چند روزی قبل از شهادت
راوی: حاج رجب لطفی خلف (مداح اهل بیت ع)
منبع: کتاب «سید زنده است»