هر چند دقیقه یک بار صداهای مهیبی از گوشه و کنار شهر به گوش می رسید. این چند سال اخیر، شب های چهارشنبه سوری شده بود مایه ی مکافات و دردسر برایمان! این فرهنگ ترقه و آتش بازی بدجوری تکثیر شده بود بین جوانان و از طرف دیگر مایه ی سلب آسایش و ایجاد خطرات و گاهی هم صدمات مختلف برای مردم.
چاره ای نبود. برای پیشگیری از مشکلات احتمالی در وضعیت آماده باش به سر می بردیم. من و سیدمجتبی و تعدادی دیگر از نیروهای شورا، در حوزه حمزه سیدالشهداء مستقر و تعدادی نیز، در سطح شهر مشغول گشت زنی بودند.
هنوز سرشب بود که بچه های گشت، پسرجوانی را که با استفاده از مواد آتش زای غیرمجاز، باعث آزار و اذیت مردم شده بود، آوردند حوزه. به جای اینکه بدهکار باشد، انگار طلبکار هم بود. قُلدروارانه داد و بیدادی راه انداخته بود که بیا و ببین! خیلی شاکی بود، اما در چهره ای که خیلی تلاش می کرد حق به جانب، نشانش بدهد، به راحتی می شد رگه هایی از ترس را هم دید.
ساکت شدنی نبود و از فریاد نمی افتاد. سالن حوزه را گذاشته بود روی سرش از بس که فریاد می زد: «وِلَم کنین بِرَم! چرا منو گرفتین؟! مگه چیکار کردم! این همه آدم ترقه می زنن، منم زدم! زودباشین ولم کنین برم! چیکارم دارین! اصلاً مگه شما کی هستین که منو آوردین اینجا!»
در آن وضعیت آماده باش که هر لحظه احتمال وقوع اتفاق جدیدی وجود داشت، سر و صدایش بدجوری روی اعصابمان بود و کم کم داشت اوضاع حوزه را به هم می ریخت. با هر زبانی هم که بلد بودیم با او صحبت کردیم، اما آرام شدنی نبود که نبود!
مانده بودیم که چطور این بنده خدا را آرام کنیم که سیدمجتبی گفت: «شما کاری به کارش نداشته باشید! من خودم باهاش حرف می زنم!» دست جوان را گرفت و کناری کشید و شروع کرد با او حرف زدن. صحبت هایش چند دقیقه ای طول کشید و بعد از آن، سرو صدای جوان خوابید و آرام گرفت.
تخصص سید همین بود. در عین قاطعیت و تبعیت از قانون، چنان با زبان خوش و مهربانی، با چنین افرادی صحبت می کرد که آرام می¬شدند. بهشان اطمینان می داد که اگر ثابت شود تقصیری ندارند، کسی کاری به کارشان ندارد و مشکلی برایشان پیش نمی آید. سید قاطع ترین مرد مهربان لحظه های سخت بود.
منبع : کتاب سید زنده است ؛ انتشارات سرودانا