مثل هر سال، به سنت روزهای اول عید، با بچه های پایگاه رفته بودیم منطقه ی سردشت . این اردو دیگر سُنت شده بود. چادر می زدیم و دو ـ سه روزی را در دل طبیعت می گذراندیم. سیدمجتبی هم در این اردو همراهمان بود. آفتاب که غروب کرد و شب چادر سیاهش را کشید روی سرمان؛ چشم چشم را نمی دید. آسمان مهتابی نبود و همین مزید علت شده بود.
ناگهان متوجه شدیم که از سمت تپه های اطراف چادرها، به سمتمان سنگ پرتاب می شود و همین موضوع نگرانمان کرده بود. طبق تجربه ی سال های قبل می دانستیم پرتاب سنگ مقدمه ای است برای اینکه اراذلی که در آن منطقه هستند، عکس العمل ما را ببیند و در صورتی که اوضاع را مناسب ببینند برای سرقت بیایند طرف چادرها.
بلافاصله یاد سیدمجتبی افتادم. دلم قرص شد. به معنای واقعی شجاع بود و ترس در وجودش راه نداشت. آدم پر دل و جرأتی بود. حقیقتاً در هر برنامه ای که همراهمان بود، احساس امنیت خاصی داشتیم! حالا هم تنها کسی که می توانست در آن موقعیت، تصمیم مناسب را بگیرد سید بود.
هرچه نگاه کردم، سید را ندیدم. ترس بَرَم داشت. چندین بار صدایش کردیم، اما انگار نه انگار! خبری از او نبود. دقایقی به همین منوال گذشت و کم کم اضطراب و نگرانی به بقیه ی بچه ها هم سرایت کرد. مانده بودیم که بدون حضور سید چه تصمیمی بگیریم و چگونه با این ماجرا برخورد کنیم که چشممان افتاد به سایه ی دو نفر که از دل تاریکی داشتند به سمتمان می آمدند.
صدای ضربان قلبم را می شنیدم. به بچه ها گفتم: «مراقب باشین! انگار دونفرشون دارن میان سمت ما!» باید خودمان را آماده ی درگیری می کردیم. سایه ها که نزدیک تر رسیدند، قد و قواره ی سیدمجتبی را تشخیص دادم. نزدیک و نزدیک تر شدند. درست حدس زده بودم. سیدمجتبی بود که دست یک غریبه را توی دستش گرفته و به سمت چادرها می آمد. با دیدن سیدمجتبی انگار دوباره تکیه گاهمان را پیدا کرده باشیم، روحیه مان عوض شد. دیدنش آب سردی بود روی آتش وجودمان.
بلافاصله رفتم طرف سید و پرسیدم: «این کیه سید؟!» گفت: «همونیه که داشت سنگ پرت می کرد! اینجا باشه تا تکلیفشو روشن کنم!»
سید در دل تاریکی شب و به تنهایی و بدون اینکه به کسی بگوید، رفته بود و طرف را پیدا کرده بود و کَت بسته آورده بود سمت چادرها. او یک نیروی عملیاتی بود و مرد روزهای سخت! وقتی سید بود، امنیت همه جوره برقرار بود!
راوی : محمد معینی( دوست شهید)
منبع : کتاب «سید زنده است» انتشارات سرودانا