برنامه ی جزء خوانی بعد از نماز صبح که تمام شد، بچه ها مثل روزهای دیگر ماه رمضان ماندند توی مسجد. معمولاً دقایقی را به بازی و شیطنت و توی سر و کله ی هم زدن میگذراندند.
سیدمجتبی که فرصت را غنیمت دید، صدایشان کرد و نشستیم دور هم. اول کمی بحثِ گُردان و موضوعات مربوط به آن را مطرح کرد و بعد شروع کرد به صحبت کردن در خصوص چندین نکته ی اخلاقی. این بچه هایی را که نمیشد چند دقیقه ای یکجا بند کرد، محو حرفهای سیدمجتبی نشسته بودند. بحث سیدکه تمام شد، جلسه از حالت رسمی اش خارج و اندکی صمیمی تر شد.
باز هم این سید بود که کنترل جمع را به دست گرفته بود و با طرح بحث های هدفمند و گاه آمیخته با طنز و شوخی، از لحظه لحظه ی زمان استفاده میکرد. در این بین سر و صدای بچه ها کمی بالاگرفته بود که سید گفت: «ساکت! بچه ها یه کم ساکت میخوام یه سؤال بپرسم!» بعد از چند لحظه که سید به سختی توانست قیل و قال بچه ها را آرام کند گفت: «یه سؤال میپرسم، از یه طرف، یه نفر، یه نفر جواب بدین!» مکثی کرد و گفت: «بچه ها آرزوتون چیه؟! هر کسی آرزوشو بگه ببینیم!» هنوز جمله ی سید به انتها نرسیده بود که بازهم داد و هوارشان رفت هوا. بیست نفر با هم شروع کردند با خنده و شوخی حرف زدن و لابلای حرف همدیگر پریدن.
عجب اوضاعی شده بود. به زحمت بچه ها را ساکت کردیم و رضایت دادند که از یک طرف شروع کنند به حرف زدن و در بین حرف زدنِ یکی، دیگری جفت پا وارد نشود.
گفتند و گفتند و قصه، قصه ی جالبی شد. بچه ها از آرزوهایشان میگفتند. برخی جدی و برخی هم با لودگی و شوخی و شیطنت. تا اینکه سرانجام آخرین نفر هم از آرزویش گفت و منتظر بودم که سید دیگر سوت پایان این بازی را بزند. در این بین یکی از بچه های شلوغ جلسه گفت: «آقا سید! آرزوی خودت چیه؟!» این را گفت و بازهم صدای بچه ها رفت بالا: «آره! راست میگه آقا سید! زودباش بگو! ناقلا خودت آرزوت چیه؟! یالا!» هر کس چیزی میگفت و سید فقط سرش را انداخته بود پایین و میخندید.
با دست هایش اشاره کرد که بچه ها آرام بگیرند. با آن شور و نشاطی که زاییده ی ابتکار خودش بود، آرام کردنشان کار ساده ای نبود. مدام میگفت: «خب پس دِ ساکت بشین تا بگم!» و این جمله را چندین بار تکرار کرد تا بچه ها مجالی دادند برای حرف زدنش! نگاهی به تک تک بچه ها انداخت و لبخندی زد و گفت: «مگه آدم یه آرزو بیشتر میتونه داشته باشه؟!» اینجا بود که خودم هم کنجکاو شدم برای دانستن آرزویش. یعنی آرزوی سید چه میتوانست باشد؟! انگار اشتیاق من برای شنیدن آرزویش، از اشتیاق بچه ها بیشتر بود. سید ادامه داد: «آرزو یکی بیشتر نمیتونه باشه و اونم شهادته! آرزوی من شهادته! فقط شهادت! آرزوی دیگهای ندارم!»
شنیدن آرزوی سید همانا و شدت گرفتن شوخی و تیکه پرانی بچه ها همان! در این بین یکی از بچه هایی که در دوختن زمین به آسمان در شیطنت تخصص داشت، بلند فریاد زد: «آقا سید! مگه یه اسلحه بدی و خودم همینجا شهیدت کنم!» خنده ی بچه ها بالا گرفت با این حرف، خود سید هم خندید و جلسه ی آن روز به هر ترتیب پایان گرفت. شنیدن آرزوی سید از زبان خودش برایم خیلی جالب بود. به ویژه اینکه نخستین بار بود چنین کلامی را از زبان سید میشنیدم و آن هم وقتی که داشت آرزویش را برای نیروهایی مطرح میکرد که حداقل بیست سالی از او کوچکتر بودند.[۱]
-[۱] آن روز همه به آرزوی سیدمجتبی خندیدند، اما وقتی خبر شهادتش در بین بچه های مسجد پیچید، همان ده ـ بیست نوجوان را دیدم که گوشه ی مسجد نشسته اند و خیره به عکس سیدمجتبی اشک میریزند. یکیشان با دیدن من فریاد زد: «حاج آقا! سیدمجتبی به آرزوش رسید!» و این یک جمله هیچ چیزی از مرثیه کم نداشت. مثل مستمعی دلشکسته نشستم و کنار بچه ها زار زار گریستم.
راوی: حجه الاسلام سیدعلی رکنی زاده (دوست)
منبع: کتاب «سید زنده است» انتشارات سرودانا