خاطره

تنها آرزوی سید مجتبی

وقتی سیدمجتبی در سحر ماه مبارک رمضان، تنها آرزویش را به زبان آورد

 

برنامه­ ی جزء خوانی بعد از نماز صبح که تمام شد، بچه­ ها مثل روزهای دیگر ماه رمضان ماندند توی مسجد. معمولاً دقایقی را به بازی و شیطنت و توی سر و کله­ ی هم زدن می­گذراندند.

سیدمجتبی که فرصت را غنیمت دید، صدایشان کرد و نشستیم دور هم. اول کمی بحثِ گُردان و موضوعات مربوط به آن را مطرح کرد و بعد شروع کرد به صحبت کردن در خصوص چندین نکته ­ی اخلاقی. این بچه ­هایی را که نمی­شد چند دقیقه­ ای یک­جا بند کرد، محو حرف­های سیدمجتبی نشسته بودند. بحث سیدکه تمام شد، جلسه از حالت رسمی ­اش خارج و اندکی صمیمی­ تر شد.

باز هم این سید بود که کنترل جمع را به دست گرفته بود و با طرح بحث ­های هدفمند و گاه آمیخته با طنز و شوخی، از لحظه لحظه­ ی زمان استفاده می­کرد. در این بین سر و صدای بچه­ ها کمی بالاگرفته بود که سید گفت: «ساکت! بچه ­ها یه کم ساکت می­خوام یه سؤال بپرسم!» بعد از چند لحظه­ که سید به سختی توانست قیل و قال بچه­ ها را آرام کند گفت: «یه سؤال می­پرسم، از یه طرف، یه نفر، یه نفر جواب بدین!» مکثی کرد و گفت: «بچه ها آرزوتون چیه؟! هر کسی آرزوشو بگه ببینیم!» هنوز جمله ­ی سید به انتها نرسیده بود که بازهم داد و هوارشان رفت هوا. بیست نفر با هم شروع کردند با خنده و شوخی حرف زدن و لابلای حرف­ همدیگر پریدن.

عجب اوضاعی شده بود. به زحمت بچه­ ها را ساکت کردیم و رضایت دادند که از یک طرف شروع کنند به حرف زدن و در بین حرف زدنِ یکی، دیگری جفت­ پا وارد نشود.

گفتند و گفتند و قصه­، قصه­ ی جالبی شد. بچه ­ها از آرزوهایشان می­گفتند. برخی جدی و برخی هم با لودگی و شوخی و شیطنت. تا اینکه سرانجام آخرین نفر هم از آرزویش گفت و منتظر بودم که سید دیگر سوت پایان این بازی را بزند. در این بین یکی از بچه ­های شلوغ جلسه گفت: «آقا سید! آرزوی خودت چیه؟!» این را گفت و بازهم صدای بچه­ ها رفت بالا: «آره! راست میگه آقا سید! زودباش بگو! ناقلا خودت آرزوت چیه؟! یالا!» هر کس چیزی می­گفت و سید فقط سرش را انداخته بود پایین و می­خندید.

با دست­ هایش اشاره کرد که بچه­ ها آرام بگیرند. با آن شور و نشاطی که زاییده­ ی ابتکار خودش بود، آرام کردنشان کار ساده ­ای نبود. مدام می­گفت: «خب پس دِ ساکت بشین تا بگم!» و این جمله را چندین بار تکرار کرد تا بچه ­ها مجالی دادند برای حرف زدنش! نگاهی به تک تک بچه­ ها انداخت و لبخندی زد و گفت: «مگه آدم یه آرزو بیشتر می­تونه داشته باشه؟!» اینجا بود که خودم هم کنجکاو شدم برای دانستن آرزویش. یعنی آرزوی سید چه می­توانست باشد؟! انگار اشتیاق من برای شنیدن آرزویش، از اشتیاق بچه­ ها بیشتر بود. سید ادامه داد: «آرزو یکی بیشتر نمی­­تونه باشه و اونم شهادته! آرزوی من شهادته! فقط شهادت! آرزوی دیگه­ای ندارم!»

شنیدن آرزوی سید همانا و شدت گرفتن شوخی و تیکه­ پرانی بچه­ ها همان! در این بین یکی از بچه­ هایی که در دوختن زمین به آسمان در شیطنت تخصص داشت، بلند فریاد زد: «آقا سید! مگه یه اسلحه بدی و خودم همینجا شهیدت کنم!» خنده­ ی بچه ­ها بالا گرفت با این حرف، خود سید هم خندید و جلسه­ ی آن روز به هر ترتیب پایان گرفت. شنیدن آرزوی سید از زبان خودش برایم خیلی جالب بود. به ­ویژه اینکه نخستین بار بود چنین کلامی را از زبان سید می­شنیدم و آن هم وقتی که داشت آرزویش را برای نیروهایی مطرح می­کرد که حداقل بیست سالی از او کوچک­تر بودند.[۱]

-[۱] آن روز همه به آرزوی سیدمجتبی خندیدند، اما وقتی خبر شهادتش در بین بچه­ های مسجد پیچید، همان ده ـ بیست نوجوان را ­دیدم که گوشه­ ی مسجد نشسته ­اند و خیره به عکس سیدمجتبی اشک می­ریزند. یکی­شان با دیدن من فریاد زد: «حاج آقا! سیدمجتبی به آرزوش رسید!» و این یک جمله هیچ چیزی از مرثیه کم نداشت. مثل مستمعی دلشکسته نشستم و کنار  بچه­ ها زار زار گریستم.

راوی: حجه الاسلام سیدعلی رکنی زاده (دوست)

منبع: کتاب «سید زنده است» انتشارات سرودانا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا