خاطره

سیدمجتبی گفت: «آره! خوش غیرتم؛ اگه خوش غیرت نبودم، تو اینجا نبودی!»

پیام سید کاملاً شفاف و رسا بود!

باز هم دلم هوای سید کرده بود. حال دلم را می­‌دانستم. جز به دیدن مزار سیدمجتبی آرام نمی­‌گرفت.

به همراه تعدادی از بچه‌­ها راه شهیدآباد را در پیش گرفتیم. هر چه به شهیدآباد نزدیک­تر می‌­شدم؛ انگار دلتنگی‌­ام هم بیشتر و بیشتر می‌­شد.

چراغ‌­های سبز قطعه‌­ی شهدا از یک سو و عطر مزار سید از دیگر سو دست به دست هم داده بودند تا بغضی برای بن بست کردن راه گلویم بسازند.

از زیر گلدسته‌­های سَردَر ورودی شهیدآباد گذشتم.

آرام قدم برمی­داشتم و چشم در چشم تصاویر سید مجتبی که از روی در و دیوار به من لبخند می‌­زدند، راه مزارش را در پیش گرفتم.

خودم را به یکی از تصاویر سید نزدیک کردم و لبخند تلخی زدم و رو در روی عکس ایستادم و گفتم: «می­‌خندی خوش غیرت! این رسمش بود! تو بری و ما هم وقت و بی‌­وقت بیایم سر مزارت؟!»

این جمله را آنقدر بلند گفتم که بچه‌­ها برگشتند و نگاهم کردند.

آن شب هم به حرف زدن با آن تصویر حک شده روی سنگ مزار در زیر نور سبزرنگ گلزار گذشت.

چند شب بعد سعید مرا کناری کشید و گفت: «یادته چند شب پیش که رفته بودیم شهیدآباد، رفتی روبروی عکس سید ایستادی و بهش گفتی می­خندی خوش غیرت؟!»

گفتم: «آره! یادمه!»

گفت: «دیشب خواب دیدم تو و سیدمجتبی زیر یه درخت نشستین و سید سرش رو آورد در گوش تو و بهت گفت: آره! خوش غیرتم! خیلی هم خوش غیرتم! اگه خوش غیرت نبودم، تو اینجا نبودی!»

نگاهی به سعید انداختم و نگاه سعید هم جز آیینه­‌ی نگاه من نبود.

پیام سید کاملاً شفاف و رسا بود. اینکه اگر هنوز پایمان به مسجد و جلسات قرآن و بسیج باز می­‌شود؛ اینکه اگر هنوز عشق و علاقه‌­ای نسبت به شهدا در وجودمان هست، این­ها همه از برکت شهدا است.

شهدایی مثل سیدمجتبی که برای جذب نوجوانان و جوانان به مساجد، همه دار و ندار­شان را در طبق اخلاص گذاشتند.

راوی: مجتبی (بسیجی)

منبع: کتاب «سید زنده است»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا