خاطره
-
هنر، جذب افرادی است که گروه خونشون به نماز و مسجد نمیخورد
کمتر کسی از بچههای مساجد بود که سیدمجتبی را نشناسد و با او رابطهی دوستانه و صمیمی نداشته باشد. سید…
بیشتر بخوانید » -
سید زیر باران، خیس خیس بود
درب مسجد جمع شده بودیم. قرار بود برای اردو با بچههای جلسه، برویم به «علی شلگهی[۱]». سیدمجتبی مسئول جلسه قرآنمان…
بیشتر بخوانید » -
فروشنده مواد مخدری که رفیق سید شد!
پس از کارهای اطلاعاتی و شناساییهای مکرر، هماهنگیها و برنامهریزیهای لازم به طور دقیق و کامل صورت گرفت و قرار…
بیشتر بخوانید » -
مهمترین کتابی که مکرر مطالعه میکرد؛ کتاب خودش بود
مهمترین کتابی را که همیشه و مکرر مرور میکرد، کتابِ خودش بود. انسان تنها کتابی را که کمتر برگ میزند،…
بیشتر بخوانید » -
موظب باشید مرا نشناسد
بچههای مسجد آماده میشدند که به پابوسی امام رضا (ع) بروند. یکی از بچهها در نهایت شور و اشتیاقی که…
بیشتر بخوانید » -
ختم قرآن به نیت سید و شفای پسر پنج ساله
بدنش عین کوره داغ شده بود و تبش پایین نمیآمد. هر ترفندی بلد بودیم، از پاشویه تا داروهای معمول را…
بیشتر بخوانید » -
نگاه به انگشتر سید، آرامم کرد
ارتباط با سید و رفاقت با او دلبستگی عجیبی را برایم به وجود آورده بود. اگر چند روز نمیدیدمش، انگار…
بیشتر بخوانید » -
روزی که گود زورخانه، حوض پر از آب شده بود
باران لحظه به لحظه شدیدتر میشد. همهی فکر و ذهنم زورخانه بود. با آن سقف نیمدارش حتماً حالا گود تبدیل…
بیشتر بخوانید » -
حتی کیک تاریخ مصرف گذشته را هم نخورد!
روزهای آخر تابستان بود و داشتیم خودمان را برای شروع سال تحصیلی جدید دانشگاه آماده میکردیم. باید دستی به سر…
بیشتر بخوانید » -
عمو مجتبی و خوراکیهایش در اردوی راهیان نور
برای اردوی راهیان نور آمده بودیم سمت جنوب و در پادگان شهید زینالدین اسکان داشتیم. خوشحال بودم. با خودم گفتم:…
بیشتر بخوانید »