همین الان تلفن رو بردار و بهش زنگ بزن و از دلش در بیار!
سید مجتبی طاقت دلخوری و کدورت چند دقیقهای دو همکارش را هم نداشت
با یکی از همکاران روی مسئله سادهای جر و بحثمان شد. عصبانی شدم و برخورد تندی با او کردم و برگشتم به اتاق کار خودم.
با سیدمجتبی در یک اتاق همکار بودیم. تا چشم سید به من افتاد، بلافاصله گفت: «اتفاقی افتاده؟! چیزی شده که اینقده ناراحتی؟!»
گفتم: «نه آقا سید! چیزی نیست!» با لبخند گفت: «اتفاقاً از قیافهات معلومه که چیزی هست!»
سعی کردم موضوع را از سید پنهان کنم و حرفی در این خصوص نزنم؛ اما سید دوباره گفت: «بگو ببینم چی شده؟! جریان چیه؟!» مقاومت در مقابل سید بیفایده بود و به همین دلیل سیر تا پیاز ماجرا را برایش شرح دادم.
چهرهی سیدمجتبی کمی درهم رفت و ناراحت شد و گفت: «کار درستی نکردی رو یه مسئلهای به این سادگی با همکارت تند برخورد کردی! کمی صبوری و دندون رو جگر گذاشتن باعث میشه آدم از کوره در نَرِه! حالا هم اشکالی نداره! همین الان تلفن رو بردار و بهش زنگ بزن و از دلش در بیار!»
گفتم: «عمراً! من که زنگ نمیزنم!»
از سید اصرار و از من انکار تا اینکه گفت: «اگه این کارو نکنی ازت ناراحت میشم!»
سیدمجتبی خیلی برایم عزیز بود و احترامش را داشتم.
گفتم: «یعنی هیچ راهی نداره؟»
گفت: «نه نداره! یاعلی! شمارهاش رو بگیر و ازش عذرخواهی کن!»
چندبار دستم را به سمت گوشی تلفن بردم و دوباره پشیمان میشدم.
سید گفت: «حالا که اینطور شد، من خودم شمارهاش رو میگیرم و گوشی رو میدم دستت. آخه برادر من! مگه معلومه فردا ما هستیم یا نیستیم؟! هان؟ چرا دلخوری و کینه از خودمون به وجود بیاریم؟! ارزش رفاقت و همکاری و دوستی خیلی بالاتر از این حرفاست!»
اینها را گفت و گوشی را برداشت و شماره گرفت و گفت: «الو! سلام! خداقوت! یه نفر باهات کار داره!»
گوشی را به من داد و من هم مِن مِن کنان با همکارم حرف زدم و به هر ترتیب از دلش درآوردم و گفتم: «آقا سید سفارش کرد که پاپیش بذارم و نذارم کدورتی بینمون بِمونه!»
گوشی را که سرجایش گذاشتم، سید لبخندی زد و گفت: «احسنت! حالا شد! ارزش رفاقت خیلی بیشتر از این حرفاست برادر! دنیا ارزشی نداره که به خاطر مسائل کوچیک با هم درگیر بشیم و دلخوری بینمون به وجود بیاد. باید همیشه حرمت همدیگه رو داشته باشیم! آدم که از فردای خودش خبر نداره!»
راوی: محمدعلی صابرزاده (همکار شهید)
منبع: کتاب «سید زنده است»