به جای مقدمه
«این متن را نوشته بودم تا در مراسم اربعین سید بخوانم. اما وقت نشد و از همان روز، هم فایلِ متن گم شد و هم متن چاپ شدهاش. خیلی دنبالش گشتم اما فایده نکرد. گذاشتم به حساب عدم رضایت سیدمجتبی و امروز در سالگرد شهادت سید، فایل متن را پیدا کردم و وقتی دوباره مرورش کردم، رمز و راز گم شدنش را ادراک کردم. وقتی با سطر به سطر متن گریستم، فهمیدم که این متن باید زمانی منتشر میشد که من به واژه واژه آن یقین پیدا کنم نه اینکه دلنوشتهای باشد و روضهای و دیگر هیچ. با نیمچه شناختی که طی این یک سال از سید پیدا کردهام، با اتفاقاتی که یکی پس از دیگری، پس از شهادتش رخ میدهد، با خوابهایی که از سید برایم تعریف می کنند، فهمیدم اگر چه آن روز گمان کردم که این متن دستنوشته من است، امروز فهمیدم که نیست!»
با این که بارها و بارها به دلم افتاده بود که ماندنی نیستم، با این که بارها و بارها ندایی توی دلم از شهادتم میگفت، اما زمانی دست به قلم بردم برای وصیت نوشتن که دور وبرم پر شده بود از ملائکه.
صدای بال بال زدنشان را میشنیدم و عطر حضورشان را حس میکردم. سینهام تنگ شده بود. تنگ تنگ. حس غریبی تمامی وجودم را گرفته بود.
خدا قسمتتان کند این حس غریب را که آدم وقتی میخواهد شهید شود، وقتی یقین میکند به پرواز و وقتی در و دیوار برایش نشانه میشوند، شوقی سراسر وجودش را میگیرد و شعلهای توی دلش زبانه میکشد که دیدن کجا و شنیدن کجا.
همان چند خط را هم در اوج شور وصل نوشتم. در گرماگرم بشارت فرشتگانی که دور و برم بال بال میزدند.
حس غریبی است. قدم از قدم که بر میداری، ضربان قلبت به اوج میرسد. می دانی داری به باب وصال نزدیک و نزدیکتر میشوی. تپش تپش، نفس نفس، قدم قدم و صدای آن گلوله و از اینجا به بعد تصاویری که شما دیدید و من دیدم، تفاوتی دارد از زمین تا آسمان هفتم.
شما دیدید که من آرام و بی صدا و بدون اینکه نالهای کنم، افتادم روی زمین و من دیدم که پس از صدای آن گلوله، سبک شدم. سبکتر از همیشه. خودم را دیدم روی زمین و خونی را که آرام آرام به سردی خاک، گرمی میداد. سبکتر از همیشه ایستاده بودم بالای سر خودم که دیدم همه اطراف پرشد از نور. تلفیقی بود از نور و از عطر. دیگر نه سینهام تنگ بود و نه قلبم تپش تپش بیتابی.
گِرد من پر شده بود از فرشتگان و آدمهایی که ویژگی مشترکشان نور بود. برخی هاشان را انگار دیده بودم. قیافهشان آشنا بود و برخی هاشان هم صورتشان چشمه نور بود و من فقط نور میدیدم. قاعدههای زمان و مکان تغییر کرده بود. هم میشد آدم های دور و برم را ببینم و هم تصاویر آن دنیای متفاوت را.
هم لبخندهای این فرشتگان را و هم گریه بچههایی را که سیدِ افتاده بر زمین را با اشک میبردند و این وسط من فقط لبخند میزدم. اصلاً اینجا لبخند نزنی نمیشود. حسی است که خدا قسمتتان کند.
باید میرفتم. به همراه آن پیکری که سالهای سال بارم را به دوش کشید. پیکری که سالها نگذاشتمش آرام و قرار داشته باشد. پیکری که سالها تاب و قرار را از او گرفتم و اینک در نهایت آرامش و سکون روی دست بچهها میرفت. باید میرفتم و گام به گام با او بودم.
با پرواز قرار شد مرا برسانند به شما. پرواز در پرواز. سیدِ خوابیده در تابوت را هواپیما پرواز می داد و من خود حین پرواز، در پرواز. تا اینکه رسیدم کنارتان. از آن بالا همه چیز را دیدم. اشکهایتان را، گریههایتان را، حرفهایتان را.
گفتم. حس غریبی است. اینجا قاعدههایش خیلی فرق می کند. انگار آدم تکثیر میشود. کنار هر کدامتان بودم انگار و مَحرم درد تک تک تان و این برای خودم هم غریب بود. عجب دنیای غریبی است اینجا و عجب قاعدههایی دارد برای خودش.
و شما گمان میکردید که مرا دارید روی شانههایتان این جا و آن جا میبرید، در صورتی که من خودم هر جا که میخواستم میرفتم. فقط لازم بود اراده کنم.
یک سر رفتم خانه، کنار مادرم. کنار بابا! که محکم ایستاده بود. اما من خبر داشتم که آشوبی است در دلش. اما همانجا فرشتهای دفتری نشانم داد که برگهایش را نمی شد بشمارم. می گفت: اینها اجر و پاداش صبری است که برای مادرت و پدرت داده اند دستمان و بعد گفت: «الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ. أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.» گفت اینها همان «صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ» است.
و عدهای ملائکه را میدیدم که دور بابا و مادر دارند طواف میکنند و میگفتند که این همان وعده «تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ» است برایشان و رفتهاند تا در گوششان «أَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ» را زمزمه کنند.
من سرخوش از طراوتی که حس میکردم، هروله میکردم به هر طرف. بین خانه و سیدِ توی سردخانه و شهیدآباد و مزاری که قبلاً خودم جایش را به «محمدباقر» نشان داده بودم. میرفتم و میآمدم.
تا اینکه تابوت را دیدم که روی شانههایتان می رود. شما میدیدید که تابوت روی شانههایتان در آن شور جمعیت دارد به شتاب می رود و من چیز دیگری می دیدم. شما می دیدید که سید را سفیدپوش سرازیر کردند توی آن حفره و من چیز دیگری میدیدم.
شما می دیدید و من می دیدیم و این دیدنهای شما و دیدن من همه جوره متفاوت است و اینکه من چه دیدم و پس از آن چه گذشت، همهاش بماند. اینها همان اسراری است که خداوند اجازه فاش کردنش را به ما نمیدهد.
فقط امروز آمده ام کنارتان تا بگویم من هم بینتان هستم. همیشه. دمادم. «من زندهام»
وعده «ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتاً» حق و حقیقت است و من زندهام و میبینم و فقط دست تقدیر و قاعدهها نمی گذارد شما مرا ببینید. اما بین خودمان باشد. دیدن همیشه چشم نمیخواهد بچه ها. سربسته بگویم. شاید زینب(س)، حسینش را از بویش شناخته باشد.
بچهها! آمدهام بگویم خدا به تمام وعدههایی که داده بود عمل کرد. اینجا مرا آوردهاند کنار مابقی شهدا. همان قاب و سنگهایی را که شبها در خلوت آرامشان قدم میزدم و مناجات میکردم، امروز کنارشان هستم. همه هستند. با اینکه از نسلشان نیستم، اما انگار سالهای سال است عقد اخوت داریم با هم. همهشان تحویلم میگیرند.
همه شهدا به استقبالم آمدند و مرا با خودشان بردند و فرشتگان مأمور هم راهم دادهاند در شهرالشهدای این دنیای غریب که همه قاعده هایش تفاوت دارد با دنیا و هر کس لحظهای از اینجا را تجربه کند، کل دنیا و زیباییهایش از چشمش خواهد افتاد. عجب دنیای زیبایی است اینجا، نه به خاطر نعمتهایش که به خاطر آدمهایش.
بچهها! اینجا همه چیز حساب و کتاب دارد و ثبت شده است. تا قیامت برسد و حساب و کتابها شروع شود، خداوند فعلاً قصرهایی به ما داده است که گذران روزگار کنیم تا روز حساب و غریب روزگاری است اینجا، غریب روزگاری است. اگر این همه نعمت بیشماری که اینجا داریم، بهشت نیست ، پس بهشت دیگر چگونه جایی است و چه نعمتی بالاتر از همنشینی با شهدا. شهدایی که دیگر سنگ و عکس و قاب نیستند. دیدنشان، حس کردنشان و هم نفسی و همصحبتیشان لذتی مضاعف دارد و وصف نشدنی.
بچه ها! اینجا همه چیز ثبت شده است. نیتهایمان، ذکرهایی که گفتیم، قدمهایی که برداشتیم، مناجاتهایمان، شوخیهایمان، خندههایمان، گریههایمان، همه و همه ثبت شده است.
به ازای هر کاری که خالصانه در راه خدا انجام دادهایم، چنان پاداشهایی به ما دادهاند که مدام آرزو میکنم ای کاش در دنیا حتی نفسی هم جز برای خدا نمیکشیدم و اینجا آدم به خاطر لحظههایی که بدون یاد خدا بوده است؛ سراسر وجودش حسرت می شود.
با اینکه اینجا بهشت برزخی است اما همه چیز هست. سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ ، مُتَّكِئِينَ عَلَيْهَا مُتَقَابِلِينَ، يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُّخَلَّدُونَ، أَكْوَابٍ وَأَبَارِيقَ وَكَأْسٍ مِّن مَّعِينٍ، فَاكِهَةٍ مِّمَّا يَتَخَيَّرُونَ، لَحْمِ طَيْرٍ مِّمَّا يَشْتَهُونَ، همه چیز هست. همه چیز . . .
اما فرشتگان خدا هنوز هم توی کار شهدا متحیراند. همه وهمه خانههایی وسیع و نعمتهایی فراوان دارند ، اما هیچکدام شان نزدیک این نعمتها هم نمیشوند. آخر اگر دلبسته خانه و حور و شراب و میوه بودند که دل از شهر نمیکندند.
اینجا بچهها همین که دورهمند یعنی بزرگترین نعمت را دارند. میوه و شیر و عسل به چه کارشان میآید؟ اینجا بچهها همه تشنه دیدارند. گوش به زنگ و منتظر تا کی وعده دیدار باشد. آخر هر از چندگاهی بچه را می برند پابوس امام حسین(ع).
اینجا بچهها دور آقا حلقه میزنند و باز هم هق هق گریه است و شانههایی که میلرزد از شادی وصال و شوق دیدار و منِ تازه وارد هم آنجا مینشینم و مات میشوم به تصاویر پیش رویم و مثل همیشه ساکتم.
این بچهها قانون بهشت را به هم زدهاند که خداوند بهشت را برای لذت ساخته است و اینان لذتی جز وصال یار ندارند. اینجا شور، شور وصال است و شوق شوق دیدار و واقعاً بهشت با آدم هایش بهشت است نه با نهر و درخت و شیر و عسل و سایه و حورش و ما اینجا همه سرخوشیم به وصال.
بس است دیگر. خستهتان کردم! نه؟
می دانم کسی توی دنیای شما باشد و از جایگاه شهدا برایش بگویند چه حالی می شود که بارها و بارها این حال را تجربه کردهام. اما خبرهای خوبی هم برایتان دارم.
میخواهم بگویم عجله نکنید. هر کدامتان نوبتی دارد . وقتش که برسد میآیید این طرف سمت ما. معبر تنگ شهادت، کم کم دروازه خواهد شد برایتان و بازار شهادت دوباره رونق از سر خواهد گرفت.
اینجا خانههایی دیده ام که بر سردرشان نام برخی از شما با نور میدرخشد. قصه را از فرشتگان که پرسیدم، گفتند قرار است برخی از رفقایتان بیایید اینجا و ما این خانهها را برایشان آماده کردهایم.
ذوق زده شدید! نه؟ شرمنده! اینکه کدامتان و کی! این را اجازه ندادند که بگویم. اما آمدهام که بگویم «من ینتظر» بمانید و «ما بدلو تبدیلا» که پایان شیرین داستان نزدیک است.
بچهها فقط دل نبندید که اینجا آمدن و دل بستن به دنیایتان، دو راه جدای از هم هستند. اینجا دلهایی را انتخاب میکنند که وقتی فرشتگان خدا میشکافندشان جز خدا توی آن نبینند.
بچهها! می دانم حال خیلی از شماها را . آخر خودم کشیدهام درد فراق را و فکر نکنید حالا که خودم در این سایهسار رحمت پروردگار آرمیدهام بیخیال شما هستم. ما به فکر شما هستیم ، اما شما هم باشید. آخر اینجا شهدا از برخی مردم گله دارند. این گله را به گوش مردم برسانید.
بگویید اینجا بچهها میگویند: عصرهای پنجشنبه چرا گلزار خلوت است؟ بچه ها وقتی پایین میآیند و خلوتی گلزار را می بینند، دلگیر میشوند. اینکه خیلیها دارند راه و مرام شهدا را فراموش میکنند. اینکه خیلیها دل میبندند به دنیا و بیخیال شهدا می شوند. اینکه خیلیها راهشان را نمیروند . . .
اینجا هنوز حسین بیدخ دارد زمزمه می کند که برادر! میروم تا تو بیایی! اگر این راه بییاور بماند زندگی را از من دزدیدهای. اینجا هنوز حسین بیدخ نگران است. نگران روزی که از آن خبر داده بود که شهدا از یاد میروند.
اینجا هنوز مجید طیب طاهر میگوید: «دیدید وصیتمان را با نصیحتمان اشتباه گرفتند و راهمان را نرفتند!»
اینجا همه نگران شما هستند و گرنه خودشان که در «عند ربهم یرزقون» پروزدگارشان دارند جرعه جرعه وصال مینوشند.
راستی خبر خوب دیگری برایتان دارم: اینجا بین بچهها و فرشتهها زمزمههایی است. زمزمههایی از ظهور. بعضی بچه ها دارند دوره می بینند. فکر میکنم همانها هستند که قرار است در رجعت باز گردند. شرمنده! نام آنان را هم اجازه ندارم بگویم! اما من با اینکه تازه رسیدهام حس می کنم خبرهایی هست. خبرهایی در راه است. به زودی. . .
قرار است آن اتفاق بزرگ که همه منتظرش هستیم فرا برسد. کمربندهایتان را محکم ببندید و همه جوره مهیا شوید.
دیگر باید برگردم آسمان. امروز خبر پیچیده بود بین بچهها که قرار است شهدا را با آقا امام حسین(ع) ببرند امام رضا(ع) زیارت و بعدش هم ببرند بقیع.
نمی دانم! شاید قرار است زائر آن قبر گمشده هم باشیم، آخر آقا نشان قبر مادرش را خوب می داند.
آنجا حتماً دعایتان می کنیم. راستی! من همیشه کنارتان هستم. من زندهام. تأکید میکنم سید مجتبی زنده است.
فعلا خداحافظتان باشد، دارند از آسمان صدایم می کنند.
منبع: وبلاگ الف دزفول