سید را دیدم
تکان دهنده ترین و شگفت انگیزترین کرامت شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی در پیاده روی اربعین
سید را دیدم
تکان دهنده ترین و شگفت انگیزترین کرامت شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی در پیاده روی اربعین
در نجف مستقر بودیم و قرار شد فردا صبح پیاده روی مسیر اربعین را آغاز کنیم. برای حال خوش و طراوتی که از زیارت حرم امیرالمؤمنین نصیبم شده بود شکرگزار خداوند بودم و از طرف دیگر، شور و شوق وصف نشدنی حضور در این همایش بزرگ معنوی که سالها آرزویش را داشتم، بیقرارم کرده بود. باورم نمیشد که خداوند توفیق حضور در این مراسم را در سرنوشتم رقم زده است. سر از پا نمی شناختم. از یک طرف دوست داشتم که این لحظه های خوش همجواری حرم امام علی (ع) تمام نشود و از طرف دیگر لحظه شماری میکردم تا در مسیر پیاده روی اربعین حسینی قرار گیرم و آن همه شکوه و عظمت و معنویت را با گوشت و پوست و خونم احساس کنم و آن همه تعریف و تمجید و اوصافی را که شنیده بودم، به چشم ببینم.
به پیشنهاد یکی از دوستان راهی مسجد کوفه شدیم. از فاصله ی طولانی بین حرم امیرالمؤمنین(ع) تا مسجد کوفه خبر نداشتم و به همین دلیل بدون اینکه کفش مناسبی بپوشم، با دمپایی راه افتادم و همین باعث شد که در همان مسیر رفت پاهایم دچار تاول شود. تاول های متعدد و بزرگی که راه رفتن را برایم بسیار سخت و مشکل کرده بود. پایم را که زمین میگذاشتم، انگار چندین سوزن به صورت همزمان در مغزم فرو می کردند.
بدجوری حالم گرفته شد. پنجه ی پایم را که میگذاشتم زمین، انگار وجودم را برق میگرفت. مجبور بودم روی پاشنه ی پاهایم به سختی راه بروم! با هر سختی و مشقتی که بود درد پایم را تحمل کردم تا مسجد کوفه و بزرگواران مدفون در آنجا را زیارت کردیم و برگشتیم به مسافرخانه ی محل اسکان.
وضعیت پاهایم وضعیت خوبی نبود و فردا صبح زود هم قرار بود کاروانی که به همراهشان آمده بودم، حرکت کنند. با امید اینکه تا صبح وضعیت بهتر شود و تاول ها از بین بروند خوابیدم. با صدای اذان بیدار شدیم و صبحانه را خوردیم و آماده ی حرکت شدیم.
کوله ام را برداشتم و کفش هایم را هم پوشیدم و به همراه همسفرانم راه افتادیم. یکی دو کیلومتر اول، سخت نبود. حس کردم تاول ها اذیت نمیکنند، اما حوالی عمود شماره ی ۱۰۰ بود که همه چیز به هم ریخت. سوزش و درد تاول ها شروع شد و به معنی واقعی زمینگیر شدم. بچه ها دوره ام کردند و حالم را پرسیدند. چاره ای نبود. به هیچ وجه نمیتوانستم پا به پای کاروان قدم بردارم. از طرفی هم دوست نداشتم بچه ها معطل من شوند و از کاروان جا بمانند. همراهی با کاروان، عزاداریها، دم گرفتن ها و قدم به قدمش حس و حال دیگری داشت؛ اما واقعاً ادامه ی راه برایم میسر نبود. به بچه ها گفتم: «شما با کاروان برید و من یواش یواش دنبالتون میام. برید و معطل من نشید!» به هر ترتیبی که بود دوستانم را راضی کردم که همراه کاروان بروند وگفتم: «تو همون موکب هایی که از قبل برای نماز و اسکان مشخص شده، میبینمتون انشاءالله! شما برید و به عزاداریتون برسید! خدا پشت و پناهتون!» بچه ها رفتند و من به تنهایی از کاروان عقب ماندم و تک و تنها، لنگان لنگان راه افتادم. با هر قدمی که برمیداشتم چهره ام از شدت درد جمع میشد، اما چارهای نبود. اربعین که تکرار نمیشد. اگر نمیرفتم باید حسرت به دل میماندم تا سال دیگر و تا سال دیگر هم به قول معروف «کی زنده و کی مُرده؟!»
قدرت راه رفتن نداشتم و به نوعی خودم را روی زمین میکشیدم و به همین صورت آرام آرام در مسیرِ چونان دریای اربعین که از جمعیت موج میزد، راه میرفتم. همیشه دو ـ سه ساعتی از کاروان عقب بودم. زمانی به موکب مورد نظر برای نماز و ناهار رسیدم که کاروان نمازش را خوانده و ناهارش را خورده بود و استراحتش را کرده و آماده ی حرکت بود.
لحظه به لحظه دردپایم بیشتر و وضعیت تاول ها وخیم تر میشد. دل و دماغ غذا خوردن نداشتم. با آن همه پذیراییهای رنگارنگ مردم، لب به غذا نمیزدم. شب هم که با چندین ساعت تأخیر به بچه ها رسیدم، از شدت خستگی و سوزش تاولها، بلافاصله خوابم گرفت. روز دوم به همین منوال گذشت و روز سوم هم. وضعیت مدام بدتر و بدتر میشد و فاصله ی زمانی عقب افتادنم از کاروان بیشتر و بیشتر. به بچه ها پیام داده بودم که ممکن است ادامه ندهم و برگردم. واقعاً درد پایم قابل تحمل نبود و کم کم داشت مرا از پا میانداخت. فقط و فقط عشق به زیارت شش گوشه ی امام حسین(ع) و حرم اباالفضل العباس(ع) و زیارت بین الحرمین بود که انگیزه میشد برایم و قوت قلب میشد در آن بی رمقی پاهایم.
ثانیه ها به سختی میگذشت. عصر روز سوم بود. دیگر کفشهایم هم برایم قابل تحمل نبود. نشستم و کفشهایم را در آوردم و انداختم توی کوله و فاصله ی بین عمودهای ۶۰۰ تا ۸۰۰ را پابرهنه و با گریه طی کردم. شاید قریب به دو ساعت گریه کردم و در حین گریه کردن زیر لب با امام حسین(ع) زمزمه میکردم. چشمانم از شدت گریه، ورم کرده بود که حوالی عمود ۸۱۴ دیگر کاملاً زمینگیر شدم. شانه هایم تاب نگهداشتن کوله ام را هم نداشت. کوله را از شانه هایم درآوردم و روی سینهام گرفتم و روی یک کنده درخت که روبروی یکی از موکبها و پشت یک دکه بود نشستم.
نشستن همان و زار زار گریستن همان. دو ساعتی گریه کرده بودم، اما این گریه جنسش کاملاً متفاوت بود. صدای گریه ام آنقدر بلند بود که هر بار یکی می آمد و سرک میکشید پشت دکه تا ببیند چه اتفاقی رخ داده است و وقتی مرا میدید که در حال و هوای خودم هستم، میرفت. تمام بار غم و غصه ای را که این چند روز روی دلم تلنبار شده بود، با گریه سبک میکردم. تنهایی این دو ـ سه روز را، عدم همراهی با کاروان و جا ماندن از نوحه ها و همخوانی ها و سینه زنیها را، همگام نشدن با رفقایم را، همه و همه را با گریه یکباره از دلم بیرون میریختم. مثل سدی که دیگر تاب نگهداری حجم آب را ندارد و میشکند و سیل راه میاندازد. از همه نا امید شده بودم. لابه لای گریه هایم تند و تند گِله میکردم. از همه. از امام علی(ع) و امام حسین(ع)، از هر کس که به ذهنم میرسید، حتی به خدا هم گله کردم و میگفتم: «بعد از سالها که تو این مسیر اومدم و توفیق پیاده روی اربعین نصیبم شده، چرا باید چنین بلایی سرم بیاد؟ چرا باید این حال و روزم باشه؟» وقتی چشم میدوختم به افرادی که تند و سریع و راحت قدم برمیداشتند و از پیش رویم عبور میکردند، شدت گریه ام بیشتر میشد. دیگر کار بجایی رسیده بود که کارم از گریه گذشته بود. داشتم فریاد میزدم. دیگر هم صدایم گرفته بود و هم چشمانم از شدت گریه میسوخت. زیر چشمانم چنان ورم کرده بود که هاله ای از آن را در قاب نگاهم میدیدم. قریب به نیم ساعت زار زدم و آنقدر گریه کردم که همان رمق باقیمانده در بدنم هم گرفته شد و احساس کردم که دیگر توانایی هیچگونه حرکتی ندارم! همانطور که کوله ام را توی بغلم گرفته بودم، سرم را گذاشتم روی کوله و چشمانم را بستم و نشسته خوابم گرفت.
نمیدانم چقدر خوابیدم، حدود ده دقیقه یا بیشتر که بین خواب و بیداری چشمم افتاد به سیدمجتبی! واقعاً نمیتوانستم تشخیص بدهم که خواب هستم یا بیدار!
سرم را از روی کوله ام برداشته و بالا آوردم. هنوز پرده ای از اشک، چشمانم را پوشانده بود و تصویر پیش رویم، مکرراً واضح و تار میشد. با این وجود به راحتی میتوانستم چهره ی سیدمجتبی را که بالای سرم ایستاده بود، تشخیص دهم. هنوز در بُهت تصویر پیش رویم بودم که صدای سید مرا به خود آورد:
«محمد! چرا اینجا نشستی؟!»
گفتم: «سید تویی؟!»
گفت: «آره! منم! میگم پس چت شده اینجا نشستی؟!»
گفتم: «پاهام درد میکنه سید! اصلاً نمیتونم تکون بخورم! بچه ها هم با کاروان رفتن جلو!»
گفت: «پاشو! پاشو برسونمت به بچه ها!»
گفتم: «پاهام داغونه! نمیتونم حتی سرپا وایسم! چه برسه به راه رفتن!»
گفت: «پاشو! پاشو هیچی ات نیست! پاشو الان میرسونمت!»
بلند شدم. منتظر بودم که با اولین برخوردِ تاول های کف پایم به زمین، تمام هیکلم تیر بکشد. تمام قد ایستادم، اما هیچ دردی احساس نکردم. پاهای برهنه ام را روی زمین کمی جابجا کردم، باز هم دردی احساس نمیکردم. سید گفت: «محمد! بیا دنبالم!»
زیپ کوله پشتی ام را باز کردم و چفیه ام را بیرون آورده و بستم دور سر و صورتم. چند پرچم کوچک ایران هم همراهم آورده بودم که دستم گرفتم و کوله را برداشتم و راه افتادم. بر خلاف همیشه که با برخورد پاهایم به زمین درد در تمام وجودم میپیچید، هنگام راه رفتن دردی احساس نمیکردم. دیگر مشکل پاهایم را فراموش کردم. نگاهم را دوختم به سید. راه افتاد. از مسیر آسفالت حرکت نکرد. مسیرش را به سمت قسمت خاکی جاده تغییر داد و راه افتاد. نه آرام راه میرفت و نه میدوید. چیزی شبیه هَروَله کردن! من هم نگاهم را گره زدم به سید و دنبالش راه افتادم.
با پای برهنه روی ریگهای مسیر خاکی، مثل سید هروله کنان میرفتم؛ اما دردی احساس نمیکردم. دیگر هیچ تصویری از فضای اطراف نمیدیدم. هیچ. تمام منظره ها مبهم و تار بود و هیچ تصویری به جز سید که روبه رویم در حال هروله بود، واضح نبود و من فقط سیدمجتبی را میدیدم. سید میرفت و من هم در حالی که نگاهم را به او دوخته بودم، قدم به قدم دنبالش میرفتم. پا جا پای سید میگذاشتم و به سرعت مسیر را طی میکردم. چند دقیقه ای نگذشته بود که تصاویر اطراف برایم واضح شد. چشمم به چندنفر از دوستانم افتاد. تشخیص بچه ها از پشت سر ساده بود. همه مان تصویر مشترکی از سیدمجتبی را چسبانده بودیم به کوله پشتی هایمان. همینطور که دنبال سید در حال حرکت بودم، به یکی از بچه ها تنه زدم و جلو رفتم. سپس صورتم را برگرداندم و گفتم: «ما رفتیم!»
سید همچنان میرفت و من هم به دنبالش تا جایی نزدیکی های عمود ۱۱۰۰ که اعضای کاروان را دیدم. سید اشاره ای به کاروان کرد و از پیش چشمانم محو شد. هرچه این طرف و آنطرف را نگاه کردم خبری از سید نبود. غروب بود و کاروان برای استراحت در حال وارد شدن به یکی از موکبهای بین راه بود. من هم به همراهشان وارد شدم. یکی ـ دو نفر از بچه ها وقتی چشمشان به من افتاد تعجب کردند. بلافاصله یک پتو زیر پایم پهن کردند و خواستند که دراز بکشم. نشستم و به دیوار تکیه زدم و نگاهی انداختم به کف پاهایم. خبری از تاولها نبود. انگار نه انگار این پاها تا چند لحظه پیش از شدت تاول های متعدد، شبیه صحرایی خشک و پر از تپه های متعدد بود. گریه ام گرفت. هر چه میپرسیدند چه شده، فقط میگفتم: «سیدمجتبی رو دیدم! بخدا خودم با همین چشمام دیدمش!» شاید بعد از آن همه گریه، باز هم قریب به یک ساعت گریه کردم. خودم متعجب مانده بودم به چشمه ی اشکهایی که خشک نمیشد. مانده بودم که چگونه با آن همه گریه کردن، هنوز سرپا هستم و بیهوش نمیشوم. در تمام عمرم اینقدرگریه نکرده بودم و عجیبتر از همه این بود که این همه گریه نه تسلی ام میداد و نه بار غمم را به اندازه ی پر کاهی سبکتر میکرد. حال عجیبی داشتم! بچه ها دورم جمع شده بودند و مدام میپرسیدند: «محمد! پس چت شده!»
نمیدانستم باید واقعه را تعریف کنم یا نه؟ نمیدانستم کسی باور میکند یا نه؟ من حدود سه ساعت از بچه ها عقب بودم و حالا در اندک زمانی رسیده بودم بهشان! و تازه ازشان جلوتر هم رفته بودم. این اتفاق با هیچ قانون و قاعده ای سازگار نبود. آن هم برای من با پاهایی زخمی که امکان برداشتن قدم از قدم نداشتم. تمام معادله ها به هم ریخته بود و به یقین دست سید در این اتفاق دخیل بود. تازه معنی حرفش را فهمیده بودم که گفت: «پاشو! من میرسونمت!» و واقعاً سید مرا به بچه ها رسانده بود. حالا چطور و چگونه، این همان نامعادله ای است که هیچگاه پاسخش برایم معلوم نشد که نشد!
اما خوب میدانستم، سید است و حرفی که میزند! سرش میرفت، قولش نمیرفت. امکان نداشت حرفی بزند و عمل نکند و این بار هم سید به وعده ای که داده بود، عمل کرد. مانده بودم که باید در این قصه، سکوت کنم یا حقیقتش را به زبان بیاورم! آخر اتفاقی را که هنوز خودم باور نکرده و هنوز در بُهت و حیرت آن سرگردان بودم، چگونه باید برای بچه ها تعریف میکردم! اصلاً باید تعریف میکردم؟ یا نه؟! همین علامت سؤالها بیشتر دیوانه ام میکرد و اشکم را در می آورد.
بیرمق، کنج موکب نشسته بودم و جز همان چند جمله ی قصار که «سید را دیدم!» چیزی به زبان نیاورده بودم. تازه گریه ام آرام شده بود که حاج اسماعیل[۱] آمد و از واقعه پرسید. با صدایی که به سختی مسیر گلویم را طی میکرد تا در فضای اطراف بپیچد، گفتم: «به خدا میترسم تعریف کنم، کسی باور نکنه! میترسم بگم، شما بهم بگین خیالاتی شدی! به خدا خیالاتی نشدم! با چشمای خودم دیدمش!» گفت: «نه! تو بگو! من باور میکنم! تو این مسیر اونقده اتفاقات مختلفی افتاده که هیچی برام عجیب نیست!»
شروع کردم به بازگو کردن آنچه بر من گذشته بود. من خاطره میگفتم، اما برای بچه ها روضه بود. روضه ی سوزناک رفیقی که نَفَسمان بند بود به نفس همدیگر و حالا دیگر از آسمان نگاهمان میکرد. گریه هایم به سایر بچه ها هم سرایت کرده بود. اولین بار بود که در عمرم روضه میخواندم! روضه ی سیدمجتبی! سیدمجتبایی که بعد از شهادت هم در سختیها و گرفتاریها به دادم رسیده بود.
آن شب را راحت خوابیدم. راحتتر از همیشه! دلواپس فردا نبودم، چون دیگر تاولی در کار نبود و پاهایم حتی ذره ای درد نداشت. فردا اول صبح وعده ی دیدار بود. قرار بود چشممان به گنبدهایی در امتداد هم بیفتد. به ضریحی شش گوشه که شش دانگ دلمان را سالهای سال به نامش زده بودیم. به مرقدی که هنوز هم عطر غیرت می افشاند و آبی که آنقدر شرمنده ی عباس بود که بعد از ۱۴۰۰ سال هنوز دور مزارش طواف میکرد. فردا قرار بود پایمان به بهشت برسد. پایی که به برکت سیدمجتبی دیگر نه تاول داشت و نه درد. با خیال زیارتِ بهشت، خوابم گرفت.
راوی: محمد بنواری (دوست شهید)
منبع : کتاب سید زنده است
[۱] – حاج اسماعیل بامیان از آزادگان سرافراز ، مدیرکاروان و از پیشکسوتان مراسم پیاده روی اربعین