خاطره

تو مرد ترک کردن باش، من خودم کمکت می‌­کنم

قصه سید و قولی که به یک معتاد داده بود

نیمه­‌های شب با بچه­‌های مسجد قبا مشغول گشت­‌زنی در شهر بودیم که در خیابان­‌های اطراف بیمارستان یا زهرا(س)، به فردی مشکوک شدیم. جلوتر رفتیم و وقتی با دیدن ما، ترس بَرَش داشت و سرتاپا دلهره شد، فهمیدیم که حتماً ریگی به کفش دارد.

نزدیک­‌تر رفتیم. نیاز نبود دنبال کاسه­‌ی زیر نیم­‌کاسه‌­اش باشیم. از سر و وضع و بوی لباس‌­هایش معلوم بود، قصه، قصه‌­ی اعتیاد است.

سید دستش را گرفت و گفت: «ببین! اگه بهمون بگی از کی مواد می­خری، وِلِت می­کنم بری!»

توی دلم مرحبایی به سید گفتم که این همه به کارش وارد بود. آخر دیدگاهش به این مسائل متفاوت بود. هم دنبال سر به راه کردن چنین افرادی بود و هم دنبال تنبیه مقصران اصلی. دنبال بگیر و ببند چنین آدم­‌هایی که بازیچه‌­ی دست دیگران شده بودند، نبود.

طرف از بس ترسیده و جا خورده بود، گفت: «اگه وِلَم کنید بِرَم، هر کاری بگید می­‌کنم!».

سید گفت: «هیچ کاری نمی­‌خوام بکنی! فقط بهم بگو از کجا مواد می­‌خری!» گفت: «باشه!»

به همراهش راه افتادیم و چند دقیقه­‌ی بعد انگشت اشاره‌­اش را کشید به طرف یک خانه و گفت: «اونجاس! اون خونَشِه!».

سید گفت: «برو در بزن و بهش بگو که مواد می­خوای! اما مراقب باش تابلوبازی درنیاری!».

هرچه می­‌گفتیم، گوش می­‌کرد. رفت و در خانه را زد و منتظر شد. صدایی ضعیف از داخل خانه به گوش رسید.

«کیه!»

گفت: «منم! درو باز کن!»

شب از نیمه گذشته بود و طرف هم ظاهراً این­ کاره بود و زبر و زرنگ و بو برده بود که داستان کمی مشکوک می‌­زند. در را باز نکرد و هر چه آن بنده خدا کد و رمز داد، فایده نداشت و طرف از خانه بیرون نیامد.

دست خالی برگشتیم. تند و تند التماسمان می­‌کرد و قسم می­‌داد که: «تو رو خدا! من که خونه‌ش رو بهتون نشون دادم! منو ول کنید برم! من خیلی بدبختم! تک و تنها زندگی می­‌کنم! نه پولی دارم و نه کس و کاری! اصلاً بیاین خونه و حال و روزم رو ببینید! من خیلی وقته می‌خوام ترک کنم و از این زهرماری خلاص بشم! اما پول ندارم! کسی هم ندارم کمکم کنه!»

سید که تا اینجا ساکت مانده بود و فقط گوش می‌­داد، گفت: «مَردِ ترک کردن هستی؟!»

گفت: «آره! می­خوام! اما …»

سید گفت: «اما نداره! اگه راست گفته باشی و وضعیتت اینی باشه که داری می­گی، خودم کمکت می­‌کنم ترک کنی!»

چون احساس کرده بود که نمی­‌خواهیم تحویلش بدهیم، کمی آرام­تر شده بود.

راه افتادیم سمت خانه‌­اش. یک خانه­‌ی کوچک و قدیمی توی یکی از محله­‌های فقیرنشین جنوب شهر!

گفت: «بیاین تو! تو رو خدا بیاین تو و حال و روزمو ببینین که فکر نکنین دروغ می­گم!»

رفتیم داخل. راست می­‌گفت. حتی فرش هم کف اتاق­‌هایش نبود. انگار زار و زندگی­‌اش را فدای اعتیادش کرده بود. از دیدن حال و روزش حالمان گرفته شد.

سید گفت: «تو مرد ترک کردن باش، من خودم کمکت می­کنم واسه ترک کردن!»

قصه برای ما همان شب تمام شد، اما برای سید تازه شروع شده بود. تا ماه‌­ها به خانه‌­اش سر می­‌زد و پیگیر کارهایش بود.

با کمک یک پزشک و با پول توجیبی خودش برایش دارو می‌­گرفت و پیگیر درمانش بود. سید اگر سرش می‌­رفت قولش نمی­‌رفت. حتی اگر به یک خلافکار یا معتاد قول داده بود!

راوی: محمد علی (دوست سید)

منبع: کتاب «سید زنده است»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا