خاطره

ختم قرآن به نیت سید و شفای پسر پنج ساله

شهید ابوالقاسمی! ازت ممنونم که با دعات، پسرمو بهم برگردوندی!

بدنش عین کوره داغ شده بود و تبش پایین نمی‌­آمد. هر ترفندی بلد بودیم، از پاشویه تا داروهای معمول را به کار گرفتیم، اما افاقه نکرد. گفتم: «آقا! این­جوری فایده نداره! پاشو لباس بپوش باید ببریمش دکتر!»

پسرم پنج سالش بیشتر نبود! از شنیدن نام دکتر ابروهایش رفت توی هم و گفت: «مامان! دکتر نه! آفرین! نمی­‌خوام بیام دکتر!»

گفتم: «مامان! میریم دکتر! اگه آقای دکتر گفت حالت خوبه، فوری برمی­گردیم خونه!»

خودمان را سریع به مطب دکتر رساندیم و با توجه به شرایط پسرم، بدون نوبت رفتیم داخل. از چهره‌­ی دکتر می­‌توانستم متوجه شوم نتیجه­‌ای که از معایناتش گرفته­ است، نتیجه­‌ی خوبی نیست.

نشست پشت میزش و همزمان که روی کاغذ چیزهایی می­‌نوشت، گفت: «سریع باید برسونیدش اهواز! تبش مال عفونته!»

شاید نیمی از راه دزفول ـ اهواز را فقط گریه می­‌کردم و از خدا کمک می­‌خواستم. بین راه یاد شهید ابوالقاسمی افتادم و به او متوسل شدم. نذر کردم که اگر شهید، شفای پسرم را از خدا بگیرد، یک ختم قرآن به نیتش برگزار می‌­کنم.

رسیدیم اهواز و سریع خودمان را رساندیم به بیمارستان! آزمایشات و معاینات شروع شد، اما باز هم جوابی که بهمان دادند، چونان گداخته­‌ی آتشفشان بود که روی قلبم ریخته شد. «عفونت پیشرفت کرده! کاری از دستمون برنمیاد!» دکتر یک سری دارو تجویز کرد و گفت: «اینا رو بدین استفاده کنه! اگر تبش پایین اومد که هیچ و گرنه دیگه از دست من کاری ساخته نیست!»

صدای گریه­‌ام فضای اتاق را پرکرده بود. پسرم پیش چشمم داشت از دست می‌­رفت و کاری نمی‌­توانستم بکنم. یاد نذرم افتادم. به شوهرم گفتم: «برگردیم دزفول» حالا که دکترها جواب درست و حسابی نداشتند، می­‌خواستم ختم قرآن را به نیت شهید ابوالقاسمی برگزار کنم، شاید فرجی شود و از برکت شهید خداوند گره از مشکل‌مان باز کند.

در راه برگشت از اهواز صدای تلفن همراهم بلند شد. مادرم بود. بلافاصله گفت: «مادر! تو این روزا چیزی نذر کردی؟!»

گفتم: «چطور مگه؟!»

گفت: «صبح علی الطلوع، بی­بی؛ زن همسایه که سیده است، اومده در خونه و گفته: شما ختم قرآن نذر داشتین؟! من دیشب خواب دیدم تو خونه­‌تون ختم قرآنه و شما دارین قرآن­‌هایی بین خانم‌­ها توزیع می­‌کنین که پشتش عکس یه شهید بوده!»

با شنیدن این حرف پشت تلفن شروع کردم به زار زار گریستن!

مادرم ترسید و گفت: «چی شده! اتفاقی افتاده؟!» من جریان نذرم را حتی به زبان هم نیاورده بودم، اما حالا نشانه‌­هایی از آن ظاهر شده بود. ماجرای نذرم را برای مادرم گفتم.

او هم بغضش گرفت و گفت: «همین امروز ختم قرآن می­‌گیریم!» تلفن را قطع کرد و صبح همان روز در جلسه‌­ی قرآن محله، برای شفای پسرم و به نیت شهید ابوالقاسمی ختم قرآن برگزار کردند.

نیمه‌­های شب بود که پسرم از خواب بیدار شد و نیم خیز نشست.

از جا پریدم و رفتم کنارش.

گفتم: «ها مامان! چی شده!»

گفت: «گرسنمه!»

تعجب کردم. پدرش هم شگفت زده فقط نگاه می‌­کرد. چند روزی بود که از شدت تب، درست و حسابی لب به غذا نزده بود. دستم را گذاشتم روی پیشانی­اش! داغ نبود.

هر دو دستش را هم گرفتم توی دستانم. تب نداشت. از شدت خوشحالی اشک‌­هایم مثل باران می‌­بارید.

برخاستم و در حالی که از شوق می­‌گریستم، برایش غذا آوردم. با اشتها شروع کرد به خوردن! حالش خوب خوب شده بود.

فردا صبح دوباره رفتیم دکتر و آزمایشات تکرار شد، اما لبخندی که روی لب دکتر نشست، بهترین تفسیر نتایج آزمایش بود. دکتر گفت: «هیچ اثری از عفونت تو بدنش نیست!»

دو دستم را رو به آسمان گرفتم و گفتم خدایا شکرت و بعد زیر لبم آرام گفتم: «شهید ابوالقاسمی! ازت ممنونم! ازت ممنونم که با دعات، پسرمو بهم برگردوندی!»

منبع: کتاب «سید زنده است»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا