باران لحظه به لحظه شدیدتر میشد.
همهی فکر و ذهنم زورخانه بود. با آن سقف نیمدارش حتماً حالا گود تبدیل شده بود به استخر!
این نصف شبی هم که کاری از من ساخته نبود. صدای رعد و برق و شُرشُر باران تا صبح توی گوشم بود.
نماز صبح را خواندم و قرار شد که با سید مجتبی اول وقت برویم و سراغی از وضعیت زورخانه بگیریم. ساختمان کوچکی که قبلاً به عنوان سنگر از آن استفاده میشد و با نیمچه امکاناتی تبدیل شده بود به زورخانه!
با هم راه افتادیم و رفتیم زورخانه. در را که باز کردم، همان تصویری را پیش چشمانم دیدم که دیشب تصورش را کرده بودم. گود پر شده بود از آب و هر چه داشتیم و نداشتیم خیسِ آب بود.
چارهای نداشتیم. با وضعیت موجود برنامه ورزشِ شب باید تعطیل میشد.نگاهی به سید انداختم. او هم انگار داشت به همان چیزی فکر میکرد که من میاندیشیدم.
سید گفت: «برنامهی امشب حتماً باید برگزار بشه!» و این خواستهی من هم بود.
یا علی گفتیم و سریع دست به کار شدیم. آب درون گود را باسطل خالی کردیم و بعد با لُنگ افتادیم به جان کفِ گود.
در آن سرمای هوا، عرق از سر و رویمان چکه میکرد، اما باید گود را برای شب آماده میکردیم. فکری به ذهنمان رسید. چند بخاری برقی را آوردیم و گذاشتیم وسط گود و با حرارت بخاریها کف گود، خشکِ خشک شد.
شب وقتی چشم بچههای باستانیکار به گود افتاد که هم خشک بود و هم گرم، تعجب کرده بودند.
آخر با آن سقفی که بیشتر شبیه آبکِش بود، وضعیت گود برای همه جای تعجب داشت.
من و سیدمجتبی نیم نگاهی به هم انداختیم و لبخند زدیم.
سیدمجتبی همیشه اهل خدمت کردن به دیگران و گرهگشایی از کارها بود و این هم یک نمونه از خدماتی بود که برای بچههای زورخانه در طبق اخلاص گذاشت.
همیشه به من میگفت: «باید تا توان داریم فقط و فقط برای خدا کار کنیم! چه بسا کمتر مزد بگیریم و بیشتر از این و آن حرف بخوریم!»
راوی: کیومرث تراهی ( دوست – باستانی کار)
منبع: کتاب سید زنده است