خبر شهادت سیدمجتبی، مانند یک زلزله چند ریشتری دزفول را تکان داده بود. کوچه به کوچه و گوشه به گوشه شهر حرف سید مجتبی بود.
پیامکها، شبکههای اجتماعی، در و دیوار شهر، همه و همه را سید تسخیر کرده بود. مراسم وداع با سید هم پایان گرفته بود و وعده بر این بود که فردا صبح، همزمان با سالروز شهادت امام رضا(ع)، پیکر سید بر شانههای ماتم گرفته شهر، جاری و ساری شود به سمت شهیدآباد.
همان بهشت کوچکی که سالهای سال، شبانه در لابلای ردیفهای خاک گرفتهاش قدم زده و نجوا کرده بود و حالا خودش قرار بود، بر آمار شهدای آن قطعه، یکی بیفزاید و آرام بگیرد در کنار آنان که سالهای سال است در جوار قرب الهی به آرامشی دست نیافتنی رسیدهاند.
از اهواز آمده بودم دزفول، اما بیتابی و التهابی که وجود گُرگرفتهام را احاطه کرده بود، آرام شدنی نبود. دو قدم میرفتم سمت خانه و یک قدم برمی گشتم. اصلاً حال و حوصله خانه رفتن و خوابیدن را نداشتم. همینطور بیهدف در خیابانهای شهر میچرخیدم و چشم در چشم تصاویر سید مجتبی، پشت فرمان اشک میریختم. دلم آرام شدنی نبود. راهی شهیدآباد شدم.
در همان چند قدم اول، در ورودی مزار شهدا، چشمم افتاد به تپه کوچکی از خاک و یقین کردم که باید مزار سید مجتبی باشد. برای آرام شدن رفته بودم شهیدآباد، اما با دیدن این صحنه، آتش درونم شعله کشید و شعلهورتر شد و چه خیال باطلی بود که گمان کردم شهیدآباد آمدن، برایم آب بر آتش میشود!
گریه بیصدایم که فقط اشکها رسوایش می کردند، تبدیل شد به هق هق! همینطور که جلوتر میرفتم، بیشتر صدای گریهام بلند می شد. جلوتر رفتم تا رسیدم کنار مزار. مدتها بود که زمین قطعه دو، شکافته نشده بود و سید مجتبی آمده بود تا رکود و رخوت و سکون آنجا را به هم بریزد.
سرم را کمی بالاتر آوردم و چشمم افتاد به خانه تنگ وکوچکی که قرار بود، فردا به مساحت بهشت برای سید مجتبی وسعت یابد. چند جوان و نوجوان هم آنجا بودند که حال و روزی بهتر از من نداشتند.
زنگ زدم به محمدباقر! محمدباقر رفیق فابریک سید بود و خدا میدانست و دلش. حالا توی این هیر و ویری معلوم نبود او چه حال و روزی دارد. چندین بار تماس گرفتم تا توانستم حوالی ساعت ۲ بامداد پیدایش کنم. با هم نشستیم کنار مزارخالی سید! هنوز چند ساعتی مانده بود که این خاک، با حضور سید سربلند شود و عزت بگیرد.
محمدباقر که آمد، با هم سفره دلهایمان را گشودیم کنار همان تپه کوچک خاک و قبری که طبق وصیت سید، پایین پای مزار داییاش آماده کرده بودند.
گفتیم و گفتیم تا محمدباقر رسید به قصه گفتگوهای آخرش با سید. زمانی که سید از سوریه تماس گرفته بود. محمدباقر گفت: «بهش گفتم آقاسید! قول میدی من و این بچههایی که دارن این همه خدمت میکنند در راه انقلاب و شهدا رو فراموش نکنی و شفاعتشون کنی؟! و سید درجواب گفت محمد! مگه ممکنه من این بچه ها رو فراموش کنم! »
دیگر تاب گریستن هم نداشتم. رو کردم سمت محمدباقر و گفتم: «خوش به حالت که تو قول شفاعت گرفتی از سید!» و هر دو دوباره خیره شدیم به همان حفره! به همان لحد! همان آخرین خانه سیدمجتبی!
ساعت حدود چهار صبح را نشان میداد که محمدباقر را رساندم و خودم هم رفتم خانه! لذت گرمایی که نرمی پتو در آن سرمای استخوان سوز به آدم می داد هم فکری به حال بیقراریام نمی کرد. سرم را گذاشتم کنار سجاده بیبی و خیره شدم به سقف اتاق.
چشمهایم خسته بودند. خستهتر از وجودم، اما خواب، بی خواب. همان طور که خیره شده بودم به سقف و هر از چند گاهی گرمای قطره اشکی گونهام را قلقلک میداد، داشتم به حرف محمدباقر و گفتوگویاش باسید مجتبی فکر می کردم!
مدام این ابهام توی ذهنم رفت و آمد میکرد که چطور سید مجتبی قول شفاعت همه بچههایی را داده است که در مسیر ولایت و شهدا خدمت میکنند؟!
مدام این قصه توی ذهنم رفت و آمد میکرد که چطور یک نفر میتواند آن همه آدم را شفاعت کند؟ در این فکر و خیال بودم که ناگهان حس کردم تمام قد روبهروی قطعه شهدا ایستادهام.
خواب بودن یا بین خواب و بیداریاش را هیچ گاه نفهمیدم، اما سید بود که با لباسی سراسر سفید و لبخندزنان و شاداب ایستاده بود کنار همان تپه خاک! از دور داشتم تماشایاش میکردم. همانطور که چشم توی چشمم انداخته بود گفت:
«فکر کردی من گفتم شفاعت میکنم، خودم تنها میخوام این کار رو انجام بدم؟ فکر کردی من یه نفر میخوام همه بچه ها رو شفاعت کنم؟!»
بعد دستانش را باز کرد و بالا آورد مثل حالتی که آدم ها می خواهند ادای پرواز کردن را دربیاوردند. دستاناش را باز کرد، به گونهای که حس کردم همه مزارهای قطعه دو ، پشت دستانش قرار گرفت و گفت:
«این شهدا رو دیدی؟! من با همه اینا برای شفاعت هماهنگ کردم! شما از خط ولایت خارج نشید! شما راه ما را ادامه بدهید! فراموشمون نکنید! من با همه این بچهها برای شفاعت هماهنگ کردم! همهمون میایم برا شفاعت!»
راوی: حمید دوست شهید