شب از نیمه گذشته بود و در اوج سرمای استخوان سوز شبهای دزفول، با ماشین مشغول گشتزنی بودیم که یکدفعه سید گفت: «محمد دور بزن!» دور میدان آرام در حال حرکت بودم. گفتم: «چیه؟ خبریه؟» گفت: «اونجا رو ببین! وسط میدون!» سرعت ماشین را کم و کمتر کردم و سرم را برگرداندم. وسط میدان و روی چمنها یک زن خوابیده بود و برای فرار از سرما چند تکه مقوا انداخته بود روی خودش.
همان نزدیکیها ماشین را نگهداشتم و سیدمجتبی پیاده شد و رفت سمت آن بنده خدا. چند دقیقه بعد وقتی برگشت دیدم کاپشن تنش نیست. گفتم: «پس کاپشنت؟!» گفت: «ما که توی ماشین نشستیم داریم یخ میزنیم؛ این بنده خدا تا صبح از سرما تلف میشه! کاپشنمو دادم تنش کنه، شاید یه کم کمتر سرما اذیتش کنه!»
راوی: محمدباقر امین راد (دوست)