
مُچ گیری ممنوع
روایتی از دست گیری های سید مجتبی
در حال گشت زنی در کوچه پس کوچه های شهر بودیم که چشمان تیزبین سید متوجه دو جوان شد که گوشه ای از خیابان کنار یک موتورسیکلت ایستاده اند. سید توی کارش پخته، کارکشته و با تجربه بود. با یک نگاه، تا آخر قصه را خواند و گفت: «محمد! اینا دارن مواد رد و بدل میکنن!» آرام آرام با ماشین بهشان نزدیک شدیم که یک لحظه یکی از آنان متوجه حضور ما شد. بلافاصله از ماشین پریدیم بیرون. دیدن ما همان و در رفتن هر دوجوان همان. فرصت نکردند حتی موتورسیکلت را روشن کنند. موتور را ول کردند و هر کدامشان به سمتی در رفتند.
دویدم دنبال یکیشان و قدم به قدم دنبالش کردم. بین راه شلوار جدیدی که خریده بودم هم گیر کرد به سیم خاردار و پاره شد، اما همچنان دنبالش کردم تا اینکه در تاریکی یک ساختمان نیمه کاره گمش کردم. صدای پایش را شنیدم که به سمت طبقه ی بالا میرفت. من نمیتوانستم او را ببینم، اما او مرا میدید و به سمت من سنگ های بزرگی پرتاب میکرد. در تاریکی مطلق آنجا جهت سنگ را نمیشد تشخیص داد. رفتم بالا اما نتوانستم پیدایش کنم و بالاخره به هر ترتیب از دستم فرار کرد.
برگشتم سمت ماشین. سید به در ماشین تکیه داده بود و منتظرم بود. تا چشمش به من افتاد گفت: «هان! چی شد؟!» سرم را تکان دادم و در حالی که داشتم گرد و خاک روی شلوارم را می تکاندم، گفتم: «هیچی! تو تاریکی اون ساختمون در رفت!» سید لبخندی زد و گفت: «ولش کن! میشناسمش! فردا با هم میریم در خونشون!»
فردا عصر با هم راه افتادیم سمت یکی از مناطق حاشیه ی شهر و پس از گذشتن از چند کوچه، سید به یک خانه اشاره کرد و گفت: «همینجا نگهدار! خونشون همینجاست!» سید رفت و درب خانه را زد. مردی که سیاه و سفیدی ترکیب موهایش نشان از گذران چندین دهه از عمرش را داشت، در را باز کرد. سید با او شروع کرد به حرف زدن. حدس من این بود که باید پدر همان جوانی باشد که دیشب از دستم در رفت. سید خیلی آرام با او حرف میزد و سرتکان دادن های مرد نشان از تأیید حرفهای سید داشت. چند دقیقه ای صحبتشان به درازا کشید که آن مرد رفت داخل و در حالی که دست پسرش توی دستش بود، آمد بیرون و دست پسرش را گذاشت توی دست سید. لبخندهای مداوم سید باعث میشد که جوان کمتر احساس ترس کند؛ اما از حالت چهره اش میشد فهمید که پدر به سختی او را از خانه بیرون کشانده است.
به هر ترتیب خداحافظی کردیم و سید پسر را سوار ماشین کرد. در بین راه، او را نصیحت میکرد و روضه میخواند برایش و او لام تا کام حرفی نمیزد. شاید هنوز در شوک این بود که پدرش با دستهای خود او را تحویل سید داده بود و از طرفی با آن همه سنگی که دیشب به سمت من پرتاب کرده بود، حالا مانده بود که چرا من کاری به کارش ندارم.
تابلو کمپ ترک اعتیاد، از دور خودنمایی میکرد. وقتی رسیدیم درب کمپ، سید پیاده شد و پسر را با خود برد و او هم بدون اینکه از خود مقاومتی نشان بدهد، پا به پای سید راه افتاد. با هم رفتند داخل و چند دقیقه بعد سید برگشت.
هنوز یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که سید تماس گرفت و گفت: «حاضر شو دارم میام دنبالت بریم یه جایی!» گفتم: «کجا!» گفت: «حالا میریم میفهمی!» چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بوق ماشین سید بلند شد! پسِ کفشهایم را کشیدم بالا و درب حیاط را باز کردم. خودش بود با همان لبخند همیشگی و از پشت شیشه دستی تکان داد. سوار شدم و راه افتادیم. گفتم: «بازم کجا! بازم چه خبره! بازم چه برنامه ای داری آسیدمجتبی!» فقط لبخند میزد. کنار یک میوه فروشی ترمز کرد و چند کیلو میوه خرید.
وقتی ماشین افتاد در مسیر مرکز ترک اعتیاد تا آخر قصه را فهمیدم. رو کردم به سید و گفتم: «این بنده خدا چند شب پیش داشت منو میکشت! شلوار جدیدمو هم که پاره کرد، رفت! حالا حضرتعالی داری براش میوه میبری؟! تو دیگه کی هستی!» همانطور که یک دستش به فرمان بود، دست دیگرش را از روی دنده برداشت و محکم کوبید روی شانه ام و با خنده گفت: «محمد! این هنر نیست که کسی رو جذب کنیم که خودش و خونواده اش اهل مسجد و منبر و روضه و هیئت هستن! هنر اینه که یه همچین آدمایی رو بتونیم تو مسیر بیاریم و از عاقبت شری که انتظارشونو میکشه نجاتشون بدیم! دست اینا رو گرفتن هنره پسرخوب نه مُچشونو گرفتن!»
در مقابل استدلالی چنین قاطع هر کس هم بجز من بود، نمیتوانست حرفی برای گفتن داشته باشد! سید آدمهای زیادی از این دست را به کمپ ترک اعتیاد آورد و ترکشان داد. هزینه های کمپ را از جیب خودش میداد. معادلات زندگی سید، با معادلات زندگی دیگران تفاوت داشت. دنبال سربه راه کردن افرادی بود که مسیر زندگی آنان را به سمت بیراهه میکشاند.
راوی: محمدباقر امین راد(دوست)