خاطره

روزی که گود زورخانه، حوض پر از آب شده بود

خاطره‌ای از منش پهلوانی شهید سید مجتبی ابوالقاسمی

باران لحظه به لحظه شدید­تر می‌­شد.

همه‌­ی فکر و ذهنم زورخانه بود. با آن سقف نی‌مدارش حتماً حالا گود تبدیل شده بود به استخر!

این نصف شبی هم که کاری از من ساخته نبود. صدای رعد و برق و شُرشُر باران تا صبح توی گوشم بود.

نماز صبح را خواندم و قرار شد که با سید مجتبی اول وقت برویم و سراغی از وضعیت زورخانه بگیریم. ساختمان کوچکی که قبلاً به عنوان سنگر از آن استفاده می‌­شد و با نیم‌چه امکاناتی تبدیل شده بود به زورخانه!

با هم راه افتادیم و رفتیم زورخانه. در را که باز کردم، همان تصویری را پیش چشمانم دیدم که دیشب تصورش را کرده بودم. گود پر شده بود از آب و هر چه داشتیم و نداشتیم خیسِ آب بود.

چاره‌­ای نداشتیم. با وضعیت موجود برنامه ورزشِ شب باید تعطیل می­‌شد.نگاهی به سید انداختم. او هم انگار داشت به همان چیزی فکر می­‌کرد که من می­‌اندیشیدم.

سید گفت: «برنامه­‌ی امشب حتماً باید برگزار بشه!» و این خواسته­‌ی من هم بود.

یا علی گفتیم و سریع دست به کار شدیم. آب درون گود را باسطل خالی کردیم و بعد با لُنگ افتادیم به جان کفِ گود.

در آن سرمای هوا، عرق از سر و روی‌مان چکه می­‌کرد، اما باید گود را برای شب آماده می­‌کردیم. فکری به ذهنمان رسید. چند بخاری برقی را آوردیم و گذاشتیم وسط گود و با حرارت بخار­ی­‌ها کف گود، خشکِ خشک شد.

شب وقتی چشم بچه­‌های باستانی­‌کار به گود افتاد که هم خشک بود و هم گرم، تعجب کرده بودند.

آخر با آن سقفی که بیشتر شبیه آبکِش بود، وضعیت گود برای همه جای تعجب داشت.

من و سیدمجتبی نیم نگاهی به هم انداختیم و لبخند زدیم.

سیدمجتبی همیشه اهل خدمت کردن به دیگران و گره‌­گشایی از کارها بود و این هم یک نمونه از خدماتی بود که برای بچه­‌های زورخانه در طبق اخلاص گذاشت.

همیشه به من می­‌گفت: «باید تا توان داریم فقط و فقط برای خدا کار کنیم! چه بسا کمتر مزد بگیریم و بیشتر از این و آن حرف­ بخوریم!»

راوی: کیومرث تراهی ( دوست – باستانی کار)

منبع: کتاب سید زنده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا