روزهای آخر تابستان بود و داشتیم خودمان را برای شروع سال تحصیلی جدید دانشگاه آماده میکردیم.
باید دستی به سر و گوش انبار میکشیدیم و به وضعیتش سر و سامانی میدادیم.
سخت مشغول کار بودیم و در حال انتقال وسایل اضافی به بیرون انبار که چشمم به یک کارتن کیک افتاد.
یکی از کیکها را برداشتم و ورانداز کردم. چند ماهی از تاریخ انقضای آن گذشته بود.
یکی از بچهها گفت: «یکی رو باز کنیم و ببینیم کپک زده یا نه؟!»
در همین حین سیدمجتبی از راه رسید. بلافاصله یکی از کیکها را پرت کردم سمت او و با شیطنت گفتم: «سید! تو هم اینو بخور ببین سالمه یا نه؟!»
سید که از ماجرا خبر نداشت، مثل همیشه پرسید: «مال خودتونه یا مال دانشگاه؟»
گفتم: «تو حالا چیکار داری مال کیه؟! بخور! اگر زنده موندی اونوقت یه فکری میکنیم!»
دوباره خیلی جدی پرسید: «تا من ندونَم که این کیک از کجا اومده، لب نمیزنم بهش!»
اخلاق سید را میدانستم. حساسیت زیادی روی مسئلهی بیتالمال داشت.
گفتم: «باباجون! گیر نَدِه دیگه! مال دانشگاهن؛ اما تاریخشون گذشته و باید بریزیم دور. حالا ما میخوایم ببینیم اگر خوردیم و نمُردیم، بذاریم باشه. پولش رو هم میذاریم رو حساب دانشگاه. دیگه حرفی هست؟!»
سید باز هم از خوردن امتناع کرد و گفت: «این کیکها فاسد هم که شده باشن، بازم از اموال دانشگاه محسوب میشن! من که نمیخورم!»
راوی خاطره: ابوذر بیدلی (دوست و همکار)
منبع: کتاب «سید زنده است»