مادری آمده بود روی مزار سید با یک جعبه شیرینی و بغضی که امانش را بریده بود. به سختی لابلای آن همه گریه توانست واژهی سلام را تلفظ کند.
جعبه شیرینی را گذاشت روی مزار و اشکهایش مثل باران شروع کرد به باریدن روی روقبری و آرام آرام با صدایی مبهم با سید مجتبی حرف میزد.
تشخیص کلماتش لابلای آن همه گریه مشکل بود، اما از همان چند کلمهای که اندک وضوحی داشت؛ میشد فهمید که دارد تشکر میکند از سید مجتبی!
نمیشناختیمش؛ اما حال و روزی که داشت، به ما هم سرایت کرد و بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی رخ داده است، آرام اشکهایمان از گوشهی چشم به پایین میغلتید.
چند دقیقهای گذشت تا اندکی آرام شد.
گفتم: «خواهرم! چی شده! اتفاقی افتاده؟!»
گفت: «این سید بچهمو شفا داد!»
دلم لرزید. باز هم یک اتفاق تازه، یک روایت غریب دیگر، مثل روایتهایی که دوست و آشنا و در و همسایه برایمان تعریف میکردند و ما متعجبتر از قبل به مقام و منزلت سید غبطه میخوردیم.
گفتم: «میشه بگید دقیقاً چی شده؟!»
گفت: «من بچهام مریض بود! هفتهی گذشته از سر مزار سید یه کم شیرینی برداشتم تا به نیت شفای بچهام بهش بدم بخوره! الان بچهام خوبِ خوب شده و اثری از بیماری تو بدنش نیست. الانم این شیرینیها رو آوردم تا از سید تشکر کنم».
و دوباره چادرش را کشید روی صورتش و همپای گریهاش ما هم گریه کردیم.
این خواهر بزرگوار هر هفته مهمان مزار سیدمجتبی میشود و هربار هم کیک و شیرینی برای پذیرایی از مهمانان سید مجتبی میآورد.
راوی: خانم ابوالقاسمی (خواهر)
منبع: کتاب «سید زنده است»
توضیح عکس: مزار شهید سید مجتبی ابوالقاسمی و مادر گرامیشان که سالها است دعوت حق را لبیک گفتند (منبع عکس سایت الف دزفول)