خاطره

این سید بچه­‌ من را شفا داد!

تشخیص کلماتش لابلای آن همه گریه مشکل بود

مادری آمده بود روی مزار سید با یک جعبه شیرینی و بغضی که امانش را بریده بود. به سختی لابلای آن همه گریه توانست واژه­‌ی سلام را تلفظ کند.

جعبه شیرینی را گذاشت روی مزار و اشک‌­هایش مثل باران شروع کرد به باریدن روی روقبری و آرام آرام با صدایی مبهم با سید مجتبی حرف می­زد.

تشخیص کلماتش لابلای آن همه گریه مشکل بود، اما از همان چند کلمه‌­ای که اندک وضوحی داشت؛ می­‌شد فهمید که دارد تشکر می‌­کند از سید مجتبی!

نمی‌­شناختیمش؛ اما حال و روزی که داشت، به ما هم سرایت کرد و بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی رخ داده است، آرام اشک‌­هایمان از گوشه­‌ی چشم به پایین می‌غلتید.

چند دقیقه‌­ای گذشت تا اندکی آرام شد.

گفتم: «خواهرم! چی شده! اتفاقی افتاده؟!»

گفت: «این سید بچه­مو شفا داد!»

دلم لرزید. باز هم یک اتفاق تازه، یک روایت غریب دیگر، مثل روایت­‌هایی که دوست و آشنا و در و همسایه برایمان تعریف می­‌کردند و ما متعجب‌­تر از قبل به مقام و منزلت سید غبطه می­‌خوردیم.

گفتم: «می‌شه بگید دقیقاً چی شده؟!»

گفت: «من بچه‌­ام مریض بود! هفته‌­ی گذشته از سر مزار سید یه کم شیرینی برداشتم تا به نیت شفای بچه‌­ام بهش بدم بخوره! الان بچه­‌ام خوبِ خوب شده و اثری از بیماری تو بدنش نیست. الانم این شیرینی­‌ها رو آوردم تا از سید تشکر کنم».

و دوباره چادرش را کشید روی صورتش و همپای گریه‌­اش ما هم گریه کردیم.

این خواهر بزرگوار هر هفته مهمان مزار سیدمجتبی می­‌شود و هربار هم کیک و شیرینی برای پذیرایی از مهمانان سید مجتبی می‌­آورد.

راوی: خانم ابوالقاسمی (خواهر)

منبع: کتاب «سید زنده است»

توضیح عکس: مزار شهید سید مجتبی ابوالقاسمی و مادر گرامی‌شان که سال‌ها است دعوت حق را لبیک گفتند (منبع عکس سایت الف دزفول)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا