خاطره

روایتی عجیب از شفای سید مجتبی توسط سید مجتبی

دو هدیه آسمانی با یاد همیشگی شهید سید مجتبی ابوالقاسمی

خواست خدا بود دیگر و دست تقدیر خواسته بود که امتحان ما سَبک و سیاقش متفاوت باشد.

از زمانی که اولین ثمره­‌ی زندگی­‌مان قبل از اینکه پایش به این دنیا گشوده شود و خداوند دستش را در دستانمان بگذارد؛ پایش به آسمان باز شد و ما به­ جای اینکه شیرینی پدر و مادر بودن را تجربه کنیم؛ تلخی فراق را با تمام وجودمان چشیدیم؛ همسرم بدجوری دلشکسته و ناراحت بود.

شبی با چشمانی گریان و دلی شکسته، با هم رفتیم سر مزار سید و متوسل شدیم به او. نذر کردیم که اگر با عنایت سیدمجتبی، خداوند فرزندی دیگر بهمان عطا کرد، نامش را همچون نام سید بگذاریم «سیدمجتبی» و او را در شب­هایی خاص بیاوریم سر مزار سید و زیارت عاشورا بخوانیم.

حال و هوای آن­ شبمان کنار مزار سید وصف نشدنی بود و به معنای واقعی معنای شکستگی دل را با تمام وجودم فهمیدم. نمی‌­دانم با گریه­ سبک­‌تر شده بودم یا با مرور دلشکستگی­‌هایم و مرور داغ فراق سیدمجتبی، باری روی سنگینی بارِ دلم نشسته بود.

مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که در کمال ناباوری و بدون اینکه در خانواده‌­ی ما و همسرم سابقه داشته باشد؛ متوجه شدیم همسرم باردار است و به ­جای اینکه یک مهمان در راه داشته باشیم، قرار است صاحب دو مهمان شویم. دو نوزاد دوقلو و هر دو هم پسر! یعنی خداوند با این حساب و کتاب، دست فرزند از دست رفته­ی قبلی را نیز دوباره توی دستمان گذاشته بود.

خوشحالی­‌ام وصف نشدنی بود. بلافاصله رفتم سر مزار سید و سنگ مزارش را بوسه باران کردم و از اینکه واسطه شده بود برای گره‌گشایی از این مشکل، تشکر کردم.

زمان به سرعت سپری شد و «سید مجتبی» و «سید مبین» مهمان زندگی­‌مان شدند، اما به دلیل نارس بودن، از همان بدو تولد، در بیمارستان تحت مراقبت قرار گرفتند.

«سید مبین» کم ­کم مرحله‌­ی خطر را طی کرد و خدا را شکر بدون مشکل مرخص شد اما پزشکان در خصوص وضعیت سید مجتبی، حرفی برای گفتن نداشته و می‌گفتند که هیچ قولی برای زنده ماندنش نمی‌­توانیم بدهیم؛ باید زمان بگذرد و ببینیم وضعیت چگونه می‌­شود.

من که از همان شب دوم تولد بچه‌­ها در ماه صفر، بعد از منبرهایم بلافاصله راه مزار سید را در پیش می­‌گرفتم.

خودم را دوباره به سید رساندم و گفتم: «تا اینجا رسوندیش، مابقی­­اش هم با خودت! خودت سفارش کن سیدمجتبی رو هم خدا بهم ببخشه!»

گفتم: «سیدمجتبی! برادر! منو که نمی­ذارن برم داخل بخش و پسرمو ببینم! تو خودت برو و دستت رو بکش رو سرش! من به قولم عمل کردم و اسمش رو همنام خودت گذاشتم! تو هم برو و شفای پسرمو برام بگیر!»

پنج شب از ماجرا گذشته بود و هنوز حرف دکترها همان حرف قبلی بود: «هیچ قولی نمی­تونیم بدیم که زنده می­مونه!»

ازشان خواستم اجازه بدهند بچه را ببینم.

به هر سختی بود قبول کردند و رفتم بالای سرش. همان­جا دوباره به سید مجتبی توسل کردم و زار زار گریستم بالای سر بچه!

از راه بیمارستان هم رفتم سر مزار سید و آنجا هم دست توسل دراز کردم و خانه هم که رسیدم برای شفای پسرم پاپیچ سید شدم.

فردا صبح وقتی رفتم بیمارستان، پرستار با لبخند جلو آمد و گفت: «حاج آقا! مژده بدین! حال پسرتون از دیشب رو به بهبودی رفته! خدا رو شکر مرحله­‌ی خطر رد شد!»

پیش چشمانم تصویر سید مجتبای شهید نقش بسته بود که کنار سید مجتبای کوچک ایستاده است و دارد لبخند می­زند و امروز با حضور سید مجتبی و سید مبین، یاد و خاطره­‌ی سید مجتبای شهید هر روز در خانه‌­ام تکرار می­‌شود.

راوی: حجه‌­الاسلام سیدعلی رکنی زاده (دوست شهید)

منبع: کتاب سید زنده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا