سید معمولاً تا حوالی ساعت ۴ صبح، خانه نمیرفت.
مشغول گشت و نگهبانی بود یا در فصل تابستان و تعطیلی مدارس، در کنار بچههای مساجد و پایگاهها، مشغول گفتوگو و حل و فصل امور.
از طرفی مقید به وقتشناسی بود و به اینکه قبل از شروع ساعت اداری در محل کار حاضر باشد.
وقتی نزدیکیهای صبح میرفت خانه، قبل از خواب، پیامک میداد که: «سلام! من تازه میخوام بخوابم! لطف کن ساعت ۷ صبح که میخواستی بری سر کار، زنگ بزن بیدارم کن، خواب نَمونم!»
پیامکهای سید را هنگام نماز صبح میدیدم. نمیدانم واقعاً سید در طول شبانهروز چقدر میخوابید؟!
شاید مدت زمانی بین اذان صبح تا شروع ساعت اداری! صبحها هم وقتی تماس میگرفتم، بیدار بود یا بلافاصله بیدار میشد و سر وقت خودش را میرساند دانشگاه!
البته گاهی اوقات هم فراموش میکردم که با او تماس بگیرم. واکنش سید جالب بود. وقتی چشماش به من میافتاد میگفت: «مرد و مردانگی افسانه شد! یه بار یه کاری ازت خواستیم ها!»
راوی: ابوذر بیدلی (دوست و همکار)