کرامات سید: فردا عروسی من است؛ حتما بیا عروسیام!
حسرت جشن عروسی سید به دلمان مانده بود اما ...
کنار مزار ایستاده بودم که یک بنده خدایی آمد و سلام کرد و گفت: «شما پدر شهید مدافع حرم هستید؟!» نمیشناختمش.
گفتم: «بله! بفرمایید!»
گفت: «من اصلاً شما رو نمیشناسم؛ حتماً شما هم منو نمیشناسین؛ اما یه موضوعی هست که باید بهتون بگم!»
گفتم: «بفرما عزیزم!»
گفت: «خونهی ما نزدیک آقا رودبنده. اصلاً شناختی هم روی پسر شهید شما نداشته و ندارم؛ اما شب قبل از تشییع جنازهی شهید، یه جَوونی به خوابم اومد که اصلاً نمیشناختمش. گفت: «فردا عروسی منه؛ حتماً بیا عروسیام.»
از خواب بیدار شدم و اصلاً به خوابی که دیده بودم نه اهمیت دادم و نه فکر کردم.
صبح وقتی دیدم از در و دیوار شهر تصویر یه شهید مدافع حرم آویزون شده با خودم گفتم خدایا من این شهید رو کجا دیدم؟! چقدر قیافهی این شهید برام آشنا است! فکر و خیال این عکس دست از سرم برنمیداشت.
مطمئن بودم اونو یه جایی دیدم؛ اما هرچی فکر میکردم یادم نمیاومد کجا دیدمش! یه لحظه یاد خواب دیشب افتادم!
یه لحظه با خودم گفتم: «آره! خودشه! این عکس همون جوونیه که دیشب به خوابم اومد. همونی که گفت فردا عروسیمه و بیا تو عروسیم شرکت کن.»
منم دعوتش رو قبول کردم و اومدم تو مراسم تشییع جنازهاش شرکت کردم. نمیدونستم باید این قصه رو براتون بگم یا نه؛ اما بالاخره تصمیم گرفتم که بیام و برای یکی از بستگان شهید این خواب رو تعریف کنم»
نمیدانستم چه بگویم در جواب این بنده خدا! بغض کرده بودم.
حسرت جشن عروسی سید به دلمان مانده بود؛ اما با پیامی که سید از طریق این بندهی خدا فرستاد، دلمان کمی آرام گرفت.
ظاهراً ما با چشم دنیاییمان تشییع جنازه دیده بودیم، اما در واقع برای سیدمجتبی، قصه به گونهای دیگر رقم خورده بود.
راوی: حاج سید حسین ابوالقاسمی
عکس: رضا کافیفر