دل‌نوشته

سید مجتبی؛ تویی که نمی‌شناختمت!

برای شهید سید مجتبی ابوالقاسمی، دومین شهید مدافع حرم دزفول

آقا سید سلام!

جواب سلامم را می‌دهی. مطمئنم! اما من به آن درجه نرسیده‌ام که گوشم بشنود صدای پاسخت را، اما دلم به راحتی دارد گرمای وجودت را احساس می‌کند که کنارم ایستاده‌ای و با لبخند نگاهم می‌کنی و این حسِ حضور ِتو، نه از درجات من که از برکات توست که مرا اگر درجه‌ای بود، حکایت، حکایت دیگری می‌شد.

تویی  که به درجه‌ای  از حضور رسیده‌ای که با وجود نبودنت، بودنت را همه  می‌توانند حس کنند و حضورت را همه ادراک و این اصلاً از ویژگی‌های شهید است و همه‌ی شهدا این گونه‌اند و این همان وعده‌ی خداست که از زنده بودن و حاضر بودن و ناظر بودنتان، همه جوره برایمان گفته است.

گفته بودند با پروازِ هواپیمایی آسمان خواهی آمد و پس از چهار ساعت چشم انتظاری، از زمانی که این پروازِ آسمان، نشسته است روی زمین و خیال می‌کند که تو را با خود آورده است، این بچه‌ها همه‌شان دارند این جا بال بال می‌زنند برای دیدنت.

گفتم «خیال می‌کند» و بی راه هم نگفتم که نه پروازِ آسمان تو را آورده است زمین، که «پروازِ تو »، آسمان را زمین‌گیر کرده است و همه می‌دانند پرنده‌ای که خودش بال دارد و پرواز می‌کند را نیاز به پرواز دادن نیست. پرنده همیشه خودش سرشار است از طراوت پرواز.

آقا سید! بین این همه بی‌قرار، من هم آمده‌ام که با تو یک فصل دردنامه مرور کنم. آمده‌ام از دور نگاهم را بیاندازم به این تابوت و حرف بزنم برایت، حرف‌هایی که گویا تمامی ندارد.

مثل همین چند روز پیش که از دور، چشمم افتاد به ضریح سقای بی‌تاب کربلا و ضریحی که شش دانگ وجودم محو شش گوشه‌اش شد. ایستادم و فقط از دور نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم با ضریحی که منتهای آرزویم بود.

شور جمعیت نمی‌گذاشت بروم سمت ضریح و امروز هم بلندای این همه دست که دارد موج می‌شود برای این تابوت، نمی‌گذارد خودم را برسانم به تو و از همین دور نگاه می‌کنم به ضریح تابوتت و از دور زیارتنامه می‌خوانم برادر.

تو دیگر در قالب زمان و مکان نیستی که دور و نزدیکت فرقی داشته باشد. تو تکثیر شده‌ای به اندازه‌ی تمام این آدم‌هایی که به استقبالت آمده‌اند. یقین دارم در کنار هر یک از این آدم‌هایی که یا زانوی غم در بغل دارند یا دارند در بغل دیگری مثل برادر مرده‌ها اشک می‌ریزند، یک سید مجتبی ایستاده است و می‌بیندشان. هم درد دل‌ها را می‌شوند و هم دعاهایی را که زیر لب دارند؛ ثبت می‌کند.

این اشک‌های پیاپی‌ام را و این بغض را که گاهی می‌شکند و گاهی به سختی در گلو می‌فشارمش را بی‌خیال شو سید جان. خودت بهتر می‌دانی داستانش را و دلیلش را و این وسط بسیاری خیال می‌کنند که بین من و تو هم رفاقتی چندین ساله بوده است،

مثل همه‌ی این آدم‌ها که برخی‌هاشان از بی‌تابی این‌که با تابوت برگشته‌ای، مدام غش می‌کنند و می‌افتند روی زمین. مثل همین آدم‌هایی که سرشان را گذاشته‌اند روی عکس تو که چسبانده‌اند به شیشه‌ی ماشین‌شان و  فریاد « سید سید»‌شان، این ملائکه‌ی طواف‌کننده دور تابوتت را هم به گریه انداخته است. گمان بسیاری این است که بین من و تو، رفاقتی چندین ساله بوده است که این چنین بی‌تابانه دارم دنبال تابوتت هروله می‌کنم.

 کاش می‌شد فریاد می‌زدم، من سید را نمی‌شناختم. من سید را ندیده بودم. من با سید حرف نزده بودم. خودم هم حیران این همه بی‌تابی خودم هستم و حیران این بی‌قراری که مرا تا این جا کشانده است. من گم شده‌ام بین این همه عاشق، مثل آن روز که در شور اربعین بین زوار ارباب گم شدم. خودم را انداخته‌ام در این موج جمعیت تا اگر قرار شد دستی روی سرها بکشی من هم قاطی این همه بی‌قرار، نصیبی از دست نوازشت داشته باشم.

 سیدجان! آن قدر دوست و رفیق و دلداده برای خودت ردیف کرده‌ای، که هر سو را که نگاه می‌کنم ، یکی دارد تکه پاره‌های بغض شکسته‌اش را جمع و جور می‌کند.

آقا سید! منی که شیرینی با تو بودن را حتی مزمزه هم نکرده‌ام را باید کسی باشد زیر بغل‌هایم را بگیرد تا این داغ زمین‌گیرم نکند، وای به حال آنان که سال‌ها انس و الفت داشته‌اند با تو و ثانیه‌هایشان با نفس‌های تو گره خورده است. آنان که شهد رفاقت تو را تجربه کرده‌اند، چه آتش فشانی درونشان فوران کرده است را خدا می‌داند.

مثل این رفیقت «محمدباقر» که  «انکسر ظهری و قلّت حیلتی» را با تمامیت وجود درک کرده است و بچه‌ها زیر بغل‌هایش را گرفته‌اند تا کمر خمیده‌اش از سنگینی بار بی تو بودن، کمی راست‌تر جلوه کند و این بچه‌هایی که من نمی‌شناسمشان و مدام بیهوش روی زمین می‌افتند و کار برخی‌هاشان در این نیمه‌های شب عاقبت به بیمارستان کشید.

 و این وسط هیچ‌کس خبر ندارد که بین من و تو رفاقتی که نبوده است، هیچ؛ در مرور خاطراتم شاید حتی به سلام و علیکی هم با تو نرسم. اما این شور، این شیدایی و  این بی‌تابی  از کجاست؟

این بغضی را که اختیارش را ندارم و نمی‌توانم هیچ کاریش بکنم و گاه با صدایی بلند می‌شکند، چه قصه‌ای دارد؟ این که مدام رو به این تابوت شناور بر دست‌ها و شانه‌ها، بایستم و کرور کرور دردهایم را بریزم روی دایره برایت و اصلاً مگر با عقل جور در می‌آید که آدم سفره‌ی دلش را پهن کند پیش کسی که نمی‌شناسدش و زار بزند در فراق کسی که روزی و روزگاری گذارش به کوچه‌ی او هم نیفتاده است؟

و مگر می‌شود آدم در هجران کسی که نمی‌شناسد و در تمام کتاب زندگی‌اش نقشی از او ندیده است، قرار از کف بدهد و بی‌تابانه نگاهش را گره بزند به تابوتی سه رنگ و تعریف کند فصل به فصل کتاب دردهایش را و زمزمه کند اسرار زندگی‌اش را و طلب کند آرزوهایش را از کسی که اصلاً نمی‌شناسدش؟

می‌شود! خوب هم می‌شود سید جان!

 هیچ‌کس نداند تو که پاسخ این ماجرا را خوب می‌دانی که اصلاً خودت بارها درگیر همین داستانِ من بوده‌ای. کلید حل این معمای به ظاهر مشکل، یک واژه بیشتر نیست و آن هم همان «تابوت سه رنگ» است و مگر این خودت نبودی که در روز تشییع شهدای گمنام و آن پلاک و استخوان‌های از سفر برگشته، بی تاب و پریشان اشک می‌ریختی و سر به تابوت نهاده زمزمه می‌کردی.

اصلاً این از ویژگی‌های تابوت سه رنگ است که می‌توانی ندیده و نشناخته اعتماد کنی به پهلوان و قهرمان خوابیده در تابوت و مثل ضریح بچسبی به آن و بگویی و بگویی تا شاید بارسنگین سینه‌ات کمی سبک‌تر شود. تا شاید صاحبِ ضریحِ تابوت، گره‌گشایی کند برایت. آن هم تابوتی که قهرمان پرچم پیچ شده در آن، به یقین سر به زانوی مادر سادات جان داده است.

سیدجان! تو خوب می‌دانی که مسافرانِ تابوت سه رنگ همه‌شان یک ویژگی مشترک دارند و آن هم این است که نیازی نیست تو از قبل آنان را بشناسی. همین که عکس‌شان روی در و دیوار شهر به تو لبخند زد و تابوت را دیدی که روی امواج دست‌ها تلاطم می‌کند، احساس می‌کنی که سال‌ها است می‌شناسی‌شان و حس می‌کنی عزیزترین‌هایت را از دست داده‌ای. حس بی‌برادر شدن دست می‌دهد به آدم و می‌شود هر آنچه حالا دارد بر من می‌گذرد.

سیدجان! خوش آمدی برادر! خوش آمدی که این‌گونه آمدنت تمام معادلات زندگی‌ام را به هم ریخت. تمام دیوارها و قواعد و قانون‌های مصنوعی را که برای خودم ساخته بودم. تمام حصارهایی را که فکر می‌کردم، مجبورم تا ابد تحمل‌شان کنم و تو ثابت کردی که می‌شود این حصارها را فرو ریخت. می‌شود این قاعده‌های خیالی را شکست.

ثابت کردی با اینکه درد نرسیدن به قافله‌ی شهدا درد سنگینی است، اما می‌توان جامانده بود، اما به قافله رسید. تو تقدیر را برای خودت عوض کردی آقا سید! و هنوز حیران این ماجرا هستم که چگونه در این روزگاری که ثانیه به ثانیه‌اش دارد آدم را می‌کشاند به سمت زمین، در این روزگاری که معبر شهادت تنگ‌تر از همیشه است، تو تقدیر را عوض کردی و سرفرازانه عبور کردی.

آخر همه‌اش فکر می‌کردم تقدیر ما دهه شصتی‌ها این است که همیشه زیر تابوت سه رنگ باشیم با اشک، نه درون تابوت با شوق و تو تمام فرضیه‌هایم را نقض کردی و ثابت کردی که می‌شود این تقدیر مبهم را به هم ریخت. می‌شود به جای این که زیر تابوت اشک ریخت، درون تابوت بود و شوق وصال به کسانی را داشت که عمری قرار از آدم گرفته‌اند.

سیدجان! ممنونم برادر! همین که نشانم دادی در این روزگار هنوز هم راهی برای شهادت دهه شصتی‌ها هست، کار بزرگی کردی.  هرچند هنوز تقدیر من این است که باز زیر تابوت باشم با اشک و تقدیر تو این که درون تابوت باشی با شوق. اما درسی به من دادی که دوباره از اول شروع کنم.

به قول سید عزیز که در امتزاج بغض و اشک برایم گفت:«سید مجتبی واقعاً می‌خواست!!! می‌خواست برود! می‌خواست شهید شود!!!» و شاید بزرگترین دلیل زمینی ماندن من و آسمانی شدن تو  همین «خواستن» بوده است.

این که تو به عمل خواستی و با تمام وجود در راه خواسته­‌ات بال بال زدی و من فقط به زبان گفتم و شعارگونه نوشتم و این همان رمزی است که تو را به مقصود رساند و حال دارد بزرگ‌ترین فاصله را بین من و تو ایجاد می‌کند. تو راهی «عند ربهم یرزقون » و من مجبور به تحمل بندهای این زندان خاکی.

درس بزرگی دادی سید جان! بزرگتر از آنچه فکرش را بکنی. تویی که نمی‌شناختمت با رفتنت راهی را نشان دادی که هیچ گاه ندیده بودم. ممنونم سیدجان.

برو خدا پشت و پناهت و فقط از تو یک خواسته دارم. یکی! نه بیشتر.  از این رفقای بی‌تابت می‌شنیدم که مدام سر می‌زدی شهیدآباد و گاه شب‌ها قدم می‌زدی بین ردیف ردیف عشق غبار گرفته و زمزمه می‌کردی با آن‌ها.

سیدجان! همان‌طور که شکوه می‌کردی از درد دوری‌شان و از سکوت‌شان در برابر بغض و اشک‌هایت، تو قول بده در برابر بغض و اشک ما  فقط نگاه نکنی و سکوت پاسخ‌مان دهی. تو خود درد کشیده و زجر کشیده‌ی این داستان سکوتی! تو سریع پاسخ‌مان بده. آخر تو از نسل خودمان هستی. از نسل دهه شصتی‌ها.

راستی «محمدباقر» می‌گفت آن شب قبل از اعزام،  در قطعه‌ی شهدای شهید آباد حتی جای دفنت را هم به او نشان داده‌ای. کاش دعایی کنی برایمان که ما را هم راه بدهند در آن بهشت زمینی که آرزویی جز این نداریم.

سیدجان! آسمان که می‌روی نماینده باش برای‌مان. برای آنان که به قافله‌ی شهدا نرسیدند و تقدیرشان جرعه جرعه حسرت سر کشیدن است. سلام‌مان را به همه‌ی شهدا برسان و بگو این‌جا خیلی‌ها هستند که مشتاق دیداراند. بگو شهدا دعا کنند تا آقای‌مان زودتر برسد که اگر این هم تقدیر ما نشود، نسل ما هیچ تصویری ندارد که به آن افتخار کند. بهشان بگو ظهور تنها امیدی است که زنده نگه‌مان داشته است.

برو سیدجان! شاید اصلاً توانستی سلام‌مان را و پیام‌مان را به دست خودِ آقا بدهی. به او که از ما منتظرتر است. برو سیدجان! اما در آسمان هم مثل زمین، برای رفقایت سنگ تمام بگذار. برو  . . . خدا نگهدارت سید مجتبی!

منبع
الف دزفول

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا