شعر زیبایی خواند و مرا برد به آرامش زیبای یقین
سیدجان مزارت بدجور آدم را آرام میکند

بیهدف در خیابانهای شهر پرسه میزدم و دنبال جایی برای آرامش و یقین میگشتم.
یک پارک، یک کافه، امامزاده، خلوتی یا عمارتی که بشود چند دقیقهای درد دل کرد تا حالت بهتر شود. به یقین برسی که راهت درست است و تنها نیستی …
با این اعصابخردی و آشفتگی روحی و ذهنی نمیتوانستم به خانه بروم و بعد تمام اعضای خانواده را هم بیقرار و عصبی کنم.
دعواهای همیشگی با همکاران و بگومگوهایی که انگار هیچگاه تمام نمیشوند. سر کار چیزهایی میدیدم و حرفهایی میشنیدم که حسابی اعصابام را به هم میریخت و نمیتوانستم بیتفاوت باشم.
راههای رسیدن به خدا بینهایت است ولی راههای نرسیدن به خدا هم بینهایت است. در این میان بیراهههایی که راهنما هستند به سوی شیطان هم بینهایت است.
همینطور که رانندگی میکردم؛ دیدم حس و حال پارک و کافه را ندارم. هوای سرد بهمن ماه و شلوغی خیابانهای دم غروبی دوای دردم نیستند.
به سرم زد بروم حرم حضرت سبزقبا (ع). چند باری که بیقرار بودم آنجا رفتم و نشستم و با حضرت درددل کردم؛ آرام شدم.
ماشین را انداختم توی خیابان امام خمینی (ره) شمالی تا به حرم حضرت سبزقبا (ع) برسم ولی خیابان به خیابان شلوغتر میشد و همش ایست و نیش ترمز …
حسابی کلافه شدم. دیدم با این شلوغی دم غروبی فعلا به حرم نمیرسم و تازه اگر هم برسم باید دنبال جای پارک ماشین باشم. حتما هم حرم برای نماز مغرب و عشاء حسابی شلوغ و پر رفت و آمد است.
فرمان پیچاندم به سوی یکی از فرعیهای خیابان امام خمینی (ره) شمالی و از ترافیک فرار کردم. افتادم در جاده ساحلی. فکری به سرم زد. بروم کنار رودخانه دز و حرفهایم را با این آب خروشان سرد رونده بزنم.
ولی دوباره دیدم حوصله رودخانه را ندارم و به رانندگی بیهدفم ادامه دادم.
دنبال چیزی بیشتر از آرامشبخش و آرامشدهنده میگشتم. چیزی که الهامدهنده باشد و هدایتگر تا تکلیفم را با خودم یک سره کنم. بدانم راهی که میروم درست است و کاری که میکنم رضایت خدا و اهل بیت (ع) را در پی دارد. و آن دنیا شرمنده شهدا نشوم و در برابرشان سربهزیر نباشم.
در همین افکار غوطهور بودم که خودم را جلوی شهیدآباد دزفول دیدم.
خلوت بود. ماشین را پارک کردم و داخل شدم. سلامی دادم و به سمت گلزار شهدا قدم برداشتم. تجربه دردل و نجوا با شهدا را داشتم و چند مزار و شهید با معرفت هم در شهیدآباد سراغ داشتم.
در گیر و دار رفتن سر این مزار و شهید یا آن مزار و شهید بودم که چشمام به عکس بزرگ سید مجتبی بر دیوار افتاد. این عکس جذبه و نیرویی داشت که عین جاذبه زمین تو را به سوی خودش میکشاند.
سیدمجتبی هم نیروی فعال فرهنگی بوده؛ سیدمجتبی هم در همین زمان و زمانه ما زندگی کرده و جنس دردهایش فرق زیادی با ما ندارد.
سیدمجتبی کرامات دارد و مزارش هر هفته زیارتگاه اهل دلی است که درد دارند، نیاز دارند و دنبال شفیعی برای جاجتشان میگردند.
اینها را داشتم با خود زمزمه میکردم و در حالی که دیگر اراده و تصمیمی از خودم نداشتم. پاهایم مرا بردند به سوی مزار شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی و ذهنم درگیر خاطراتاش، آرامشاش، جوانمردیاش، منش و سبک فرماندهی فرهنگیاش شد.
راستی، این سید چطور همیشه آرام و متین بوده است؟ راز این آرامشش چیست یا کجاست که من نمیتوانم؟
نشستم سر مزار سید. شاید هم ولو شدم روی مزار سید و غرق بوسهاش کردم. کسی دور و اطراف مزار نبود و سیدمجتبی چند دقیقهای برای خودم بود. من تنها میهماناش بودم.
فاتحهای برایش خواندم و چند آیه زمزمه کردم. بعد شروع کردم به حرف زدن و درد دل و گلایه و ابراز ناراحتی و …
********************
یادم نیست چه گفتم و چه نگفتم؛ چه شنفتم و چه نشنفتم؛ چه دادم و چه گرفتم و چقدر میهمان سید شهرمان بودم. فقط یادم است صدای اذان مسجد شهیدآباد از سر مزار سید بلندم کرد تا با چشمانی خیس سمت ماشین بروم.
شنیده بودم «سید زنده است» و مشغول رسیدگی به امور. حتما سید خانه بود و حرفهایم را شنید که اینقدر آرام هستم و احساس سبکی میکنم. اینقدر سبک که انگار بال درآوردم و میخواهم پرواز کنم.
سید جان، مزارت هم آرامشبخش است؛ یاد و خاطرهات هم آرامشبخش است؛ عکس و نامت هم آرامشبخش است و همه اینها زندهاند؛ مانند خودت که زندهای و آرامش و یقین به تک تک افراد در راه مانده تزریق میکنی.
* تیتر این مطلب از سهراب سپهری است