خاطره

کرامات سید: به پدر و مادرم بگویید اسم من را سید سجاد بگذارند

بار دیگر هاله‌­ای از حسرت دلم را فرا گرفت که پسرم را هیچ­وقت نشناختم

صدای زنگ در بلند شد. آیفون را برداشتم. صدای ناآشنایی پرسید: «اینجا منزل شهید ابوالقاسمیه؟!»

با پرده­‌های تسلیت و تصاویر متعدد سیدمجتبی که هنوز بر در و دیوار خانه خودنمایی می­‌کرد، پرسیدن این سؤال بیش از پیش مشخص کرد که این بنده خدا باید غریبه باشد.

در را باز کردم. درست حدس زده بودم. اولین بار بود که او را می­‌دیدم. سلام و احوال پرسی گرمی کرد و همسرش هم که کنار موتورسیکلتِ پارک شده گوشه­‌ی پیاده‌­رو ایستاده بود، از دور آرام سری تکان داد و سلام کرد.

گفتم: «بفرمایید داخل. دم در بده. هوا هم سرده. بفرمایید!»

مرد گفت: «خیلی ممنون. یه کار کوچیکی داریم و رفع زحمت می­کنیم»

گفتم: «بفرمایید!»

گفت: «شما پدر شهید هستین؟!»

گفتم: «آره!»

گفت: «من اصلاً شهید رو ندیدم و نمی­‌شناسمش؛ اما چند شب پیش به خوابم اومد و گفت: «برو به پدر و مادرم بگو اسم منو بذارن سیدسجاد!» من خودم نمی­دونم معنی و تعبیرش چیه؟ اما گفتم شاید شما خودتون بدونین یا حالا شاید قصه‌­ای داره که شما ازش اطلاع دارین. منم از این و اون پرسیدم و آدرس خونه‌­تون رو گرفتم تا بیام این پیامو به‌تون بدم! الانم اگر اجازه بدین از خدمت‌تون مرخص بشیم»

در حالی که هنوز در فکر و خیال درخواست عجیب و غریب سیدمجتبی بودم، یک بار دیگر تعارفشان کردم بیایند داخل؛ اما خداحافظی کردند و رفتند و من ماندم با این پیام رازآلود سیدمجتبی!

مدام با خودم می­‌گفتم: «اسمش که اسم خوبیه! سیدمجتبی! چرا خواسته سجاد صداش کنیم؟!»

همان لحظه تعبیری در دلم جا خوش کرد؛ اما هیچ­‌گاه قاطعانه و مطمئن به زبان نیاوردم.

با خودم گفتم: «شاید خداوند اعمال سید را به عنوان یک سجده کننده و عبادت کننده پذیرفته است و سید خوشحال از این ماجرا چنین درخواستی کرده است.»

با اینکه چنین تعبیری در دلم نقش بسته بود، اما از پسر و دامادم خواستم که از حضرات علمای قم که در تعبیرخواب تخصص دارند، پیگیر شوند و تعبیر این خواب را بپرسند.

وقتی تماس گرفتند و تعبیرش را برایم گفتند، همان تعبیری که به دلم افتاده بود، تأیید شد.

گفتند که یکی از علما چنین فرموده است که «این جوان، اعمال و عبادت­‌های مخلصان‌ه­ای داشته است که خداوند از ایشان قبول کرد‌ه­اند و بر اساس پذیرش اعمالش توسط پروردگار خواسته است که نامش سجاد باشد»

یک بار دیگر شکر خدا را به‌­جا آوردم به‌خاطر رتبه و جایگاهی که سیدمجتبی دارد و بار دیگر هاله‌­ای از حسرت دلم را فرا گرفت که پسرم را هیچ­وقت نشناختم. پسری که چنین رتبه و جایگاهی نزد پروردگار دارد.

منبع: کتاب «سید زنده است»

راوی: حاج سید حسین ابوالقاسمی ( پدر شهید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا