شب جمعه بود…
همینجور در اینستاگرام میگشتم و هی پستها رو بالا و پایین میکردم …
دیر وقت بود ولی خوابم نمیبرد…
چشمام افتاد به یک پست، یک جوان که توی کپشن معرفیاش کرده بودند
شهید سید مجتبی ابوالقاسمی
تا حالا ندیده بودمش؛ حتی اسم او را هم نشنیده بودم…
تقریبا ساعت دو سه شب بود. دیگر خسته شدم و گوشی رو کنار گذاشتم و خوابیدم.
توی، خواب دیدم در میان جمعی هستم…
که یک دفعه همان سید جوان با چند نفر دیگر آمد و مشغول اسمنویسی شد…
کمی گذشت تا اینکه سید به من رسید؛ بدون اینکه از من چیزی بپرسد نامم را نوشت، آخرین اسم لیست…
پرسیدم: اسمنویسی برای چی هست؟
جواب داد: زیارت!!!
گفتم: منو از کجا میشناسید؟
منتظر جواب بودم که از خواب بیدار شدم.
صدای اذان رو شنیدم. پاشدم نمازم را خواندم… ولی این قضیه کمی برایم عجیب بود! دایم بهش فکر میکردم.
چون من خیلی کم خواب میبینم…
از خودم میپرسیدم اسمنویسی برای چی؟ زیارت چی؟
تو همین افکار دوباره خوابم برد که با صدای دوستم از خواب بیدار شدم…
میگفت فلانی زنگ زده گفته چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟ پاشو…
من که هنوز کامل بیدار نشده بودم… پرسیدم چی شده؟
گفت پاشو سریع… مگه نگفتی میخوای بری اردو جهادی؟!…
با شنیدن اسم جهادی از جا پریدم…
تازه یادم افتاده بود چند هفته پیش از این برای جهادی نامنویسی کرده بودم…
ولی چون گوشیام خراب شده بود؛ پیامها و تماسهای یادآوری اردوی فردا رو ندیده بودم…
باورم نمیشد جا مونده باشم از اردو…
خلاصه هر جور بود اماده شدم و خودم رو رسوندم به بچهها… به عنوان آخرین فرد اردو!
گذشت و چند روز بعد وقتی گزارش اردوی جهادی را در اینستاگرام منتشر کردند؛ نوشته بودند: «گروه جهادی شهید سید مجتبی ابوالقاسمی»
اسم گروه جهادی رو چند مرتبه خواندم … شهید سیدمجتبی؟!
مگر این اسم همان سیدی نبود که در آن شب جمعه باهاش آشنا شدم؟!
همانی که اسم من را نوشت برای زیارت؟
چرا من همان شب پست سید را دیدم از بین این همه پیج و عکس و باهاش اشنا شدم؟
اصلا چطور شد من که نه از اسم گروه اطلاع داشتم نه میدانستم فردا اردوی جهادی است؛ نه شهید رو میشناختم، بعد همان شب خواب شهید را دیدم؟
چرا اسم اردوی جهادی همان سیدی بود که به خوابم اومده بود؟ مگر میشود همه اینها اتفاقی باشد؟
غیر از این است که شهید ما را دعوت کرده بود؟!
واقعا «سید زنده است» …
* این متن زیبا را یکی از برادران کادر گروه جهادی شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی ارسال کردند