خاطره: اینم شکار امروز! ببینید چه ماهی بزرگی از آب گرفتم
مثل یه مرد سرش رو بالا گرفت و بهم گفت: سلام دایی
صدای دایی توی حیاط پیچید که بلند بلند میگفت: «بیاین! یه ماهی بزرگ گرفتم!»
با عجله دویدم به سمت حیاط و سیدمجتبی کوچک چهارساله را دیدم که روی شانه دایی نشسته است و از سرتا پای هر دوشان، آب چکه میکند.
هر دو فقط میخندیدند. مادرم گفت: «این دیگه چه وضعیه؟! مگه با لباس شنا کردین؟!»
دوره جنگ بود و برای در امان ماندن از موشکهای عراق در روستای بنوار (از روستاهای اطراف دزفول) ساکن شده بودیم. کانال کشاورزی بزرگی با عمق زیاد و سرعت بالای آب، در آن حوالی بود که با وجود خطرناک بودنش، تابستانها استخر شنای بچهها بود.
دایی در حالی که هنوز نفس نفس میزد و میخندید، گفت: «داشتم کنار کانال درس میخوندم که دیدم یه چیزی روی آبه! خوب که نگاه کردم؛ دیدم انگار یه بچه است. کتاب رو انداختم زمین و مثل فشنگ دویدم سمت کانال و شیرجه زدم تو آب. وقتی رسیدم، دیدم جناب آقا سیدمجتبی است که معلوم نیست از کجا پاش سُر خورده و افتاده تو آب!»
سیدمجتبی که هنوز روی شانه دایی جا خوش کرده بود، فقط داشت میخندید.
دایی ادامه داد: «تازه وقتی از آب گرفتمش، گریه هم نمیکرد. مثل یه مرد سرش رو بالا گرفت و بهم گفت: سلام دایی!»
همه زدیم زیر خنده! سیدمجتبی را گذاشت روی زمین و گفت: «اینم شکار امروز! ببینید چه ماهی بزرگی از آب گرفتم!»
راوی: خانم ابوالقاسمی (خواهر شهید)
منبع: کتاب «سید زنده است»