چند روزی میشد که وقتی در خانه بود، گوشهای مینشست و به کنجی خیره میشد. انگار فکر و خیالی اذیتش میکرد.
کمکم داشتم نگران میشدم که نکند سید مشکلی دارد و آن را مطرح نمیکند.
بالاخره در فرصتی مناسب کنارش رفتم و گفتم: «آسیدمجتبی! اتفاقی افتاده؟!»
گفت: «چطور مگه؟!»
گفتم: «چند روزه میبینمت یه گوشه میشینی و با کسی حرف نمیزنی! همش تو خودتی! اگه مشکلی داری و من میتونم کمکت کنم، بهم بگو!»
گفت: «میدونی چیه؟! مُحرم نزدیکه و من هنوز هیچ کاری نکردم!»
گفتم: «چیکار باید میکردی که نکردی؟!»
گفت: «هنوز نتونستم شعر بنویسم! نه اینکه ننوشتم! نه! نوشتم! اما زیاد به دلم نیستن! دوست دارم شعرهای بهتری کار کنم!»
همیشه دغدغهاش همین بود. دنبال این بود که برای رضایت اهل بیت(ع) چه کاری میتواند انجام دهد. مثل پرندهی درون قفس به در و دیوار میزد تا بتواند کاری انجام دهد. محور زندگی آسید مجتبی اهل بیت(ع) بودند.
راوی: حجه الاسلام سیدعلی ابوالقاسمی (برادر شهید)
منبع: کتاب «سید زنده است»