پیامی که سیدمجتبی پس از شهادت برای رفقایش فرستاد
به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی
آشوبی در دلم بر پا شده بود از شهادت سید. این چند روزی که از شهادتش گذشته بود، از خواب و خوراک افتاده بودم. گاهی اوقات روزی دو ـ سه بار میرفتم شهیدآباد و کنار مزارش عقده های دلم را وا میکردم.
بعد از نماز مغرب و و عشا رفتم و باز هم کنار مزارش نشستم و کمی درددل کردم. برگشتم خانه. فکر و ذکرم سید بود. حال و روزم خیلی به هم ریخته و آشفته شده بود. به هر سختی که بود با خیال سید و چشمانی خیس خوابم گرفت.
سیدمجتبی روبروی حوزه ی مقاومت بسیج حمزه سیدالشهداء ایستاده بود. تکیه اش را داده بود به تیر برق و بلند بلند میخندید. چیزی شبیه قهقهه زدن. برایم عجیب بود که سید به این سبک و سیاق میخندد؛ آخر هیچگاه سید را ندیده بودم که اینگونه بخندد. عمدتاً فقط روی لبهایش تبسمی دلنشین داشت. لبخندی که به قدر ساعتها خندیدن شیرین بود. نزدیکتر رفتم. سید هنوز داشت میخندید. با ناراحتی گفتم: «آمجتبی! نخند! نخند بهم تو رو خدا! من خودم داغونم، تو داری بهم میخندی؟!» گفت: «چته اینقدر عجله داری؟! چته اینقد بال بال میزنی! صبر داشته باش!»
گفتم: «آمجتبی! فقط یه سؤال منو جواب بده! همین یه سؤال رو! دیگه هیچی ازت نمیخوام! فقط بهم بگو منم پیشت میام یا نه؟!»
دو طناب نورانی توی دستانش بود که نورشان چشمانم را خیره کرده بود. طنابها را بالا آورد و نورشان بیشتر فضای اطراف را زیبا و زیباتر کرد. چشمانش را به من دوخت و گفت: «به جایگاهت دل نبند! فوّاره رو ببین! هر چی هم که بالا بره، آخرش میاد پایین! در ضمن اینقده هم عجله نکن!» و دوباره شروع کرد به خندیدن.
گفتم: «ببین آسیدمجتبی! تو رو خدا! فقط بگو نوبت منم میشه؟! زمان و مکانش مهم نیست! تو فقط بگو آره یا نه! نوبتم میشه منم بیام اونور؟!» باز هم در حالی که میخندید گفت: «هم خودت بدون و هم به بچه ها بگو! عجله نکنین! هر کی نوبتی داره! نوبتش که شد، میاد اینجا پیش ما» و باز هم خنده …
صدای اذان صبح توی گوشم پیچید. وقت نماز بود. آرامشی وجودم را فرا گرفت. آرامشی که زیاد دوام نیاورد. با درد فراق سید به این راحتیها نمیشد کنار آمد. نصیحتهای سید برای همیشه در خاطرم ماندگار شده بود: «فوّاره رو ببین! …»
راوی: محمد ( از بسیجیان حوزه حمزه سیدالشهدا)
منبع : کتاب سید زنده است