دم غروب بود که صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم و در نهایت تعجب چشمم افتاد به چهره¬ی سیدمجتبی. خوشحالی سراسر وجودم را فراگرفت؛ اما همزمان ده¬ها علامت سؤال در ذهنم پدیدار شد! سیدمجتبی معمولاً این وقت روز پیدایش نمی-شد. گفتم: «چه عجب! منزل ما رو منور فرمودی داداش! بفرما داخل!» آمد داخل و بلافاصله سراغ دخترم «سیده فاطمه» را گرفت. گفتم: «توی اتاقشه و درو هم قفل کرده!» آرام گفت: «اسمش رو گذاشتی فاطمه، اونوقت اذیتش می¬کنی؟» تازه دلیل آمدنش را فهمیدم! حتماً فاطمه او را از ماجرا باخبر کرده بود. این دایی و خواهرزاده، میانه¬شان با هم خیلی خوب بود و سید هم خیلی هوایش را داشت.
گفتم: «چی شده مگه؟» گفت: «خودت بهتر می¬دونی چی شده! نیم ساعت پیش بهم زنگ زد و همه چی رو گفت! مگه یه نمره¬ی ریاضی چه ارزشی داره که دخترت رو ناراحت کنی؟! تو ریاضی بیست نشده که نشده! تو اخلاق و نماز و حجاب باید بیست باشه! بیست بودن اینا ارزش داره، نه بیست بودن ریاضی! در ضمن خواهر من! یادت باشه وقتی اسم کسی رو فاطمه میذارن، باید حرمتش رو هم نگهدارن! اگر اسمش رو همنام بی¬بی دوعالم گذاشتی، باید براش احترام خاصی هم قائل باشی!»
سیدمجتبی مانند یک استاد اخلاق و یک روانشناس کارکشته برایم حرف می¬زد و من فقط گوش می¬کردم و لذت می¬بردم از این همه آگاهی و دانایی. حرفش را ادامه داد که: «دخترها روحیه¬ی حساس و ظریفی دارن! با این کارِت اعتماد به نفسش رو از دست می¬ده! شخصیتش رو خُرد می¬کنی! اگه برا این مسائل پیش و پا افتاده اذیتش کنی و روحیه¬اش رو خراب کنی، به نظرت فردا می¬تونه مادر خوبی باشه! می¬تونه بچه¬های خوبی تربیت کنه؟! می¬تونه اعتماد به نفس و آرامش داشته باشه؟! دختری تو این سن و سال رو نباید توی خانواده تحقیرش کرد! ببین خواهرم! من فاطمه رو خیلی دوسش دارم! دلِ پاک و مهربونی داره! صاف و ساده و بی ریاس! اینا باید برای یه پدر و مادر ارزش باشه! مگه همه ی زندگی درس و کتاب و مدرسه و دانشگاهه؟!»
مرا با توصیه و نصیحت¬هایی که رویم آوار کرده بود، رها کرد و رفت درب اتاق سیده فاطمه. در زد و رفت توی اتاقش و با او شروع کرد به حرف زدن. چند دقیقه¬ای نگذشته بود که دخترم با لبخند از اتاقش بیرون آمد و سیدمجتبی هم خداحافظی کرد و رفت. وقتی از کنارم رد می¬شد، دوباره لبخندی زد و آرام گفت: «یادت باشه! اسمش فاطمه است ها!» نصیحت¬های پدرگونه سیدمجتبی هنوز هم توی گوشم است.
راوی : خواهر شهید ابوالقاسمی
منبع : کتاب سید زنده است