
هر از چند گاهی از طرف محل کارش بسته ی ارزاقی شامل مقداری برنج و روغن و ماکارونی و … به او می دادند. سید بلافاصله تماس میگرفت و میگفت: «محمد! یه کم برنج و روغن و ازاین چیزا هست؛ ببین اگه خونواده ای میشناسی که احتیاج دارن، ببریم بدیم بهشون!»
میگفتم: «خب ببرشون خونه. خودتون استفاده کنید.» اما قبول نمیکرد. آمار تعدادی از خانواده های نیازمند را داشت و گاهی هم من خانواده ای را پیدا میکردم و وقتی درب خانه ی مورد نظر می رفتیم، سید خودش سرکوچه میماند و مرا می فرستاد برای تحویل دادن ارزاق. دوست نداشت خودش را بشناسند و عمدتاً در چنین مواقعی مرا میفرستاد جلو و خودش پشت صحنه باقی می ماند. من ندیدم از این بسته های ارزاق ببرد خانه ی خودشان. میگفت: «اینا برا ما چیز زیادی نیست و دردی ازمون درمون نمیکنه؛ اما واقعاً آدمایی هستن که نون شب هم ندارن! اینا میتونه کمک ناچیزی به همچین خونواده هایی باشه.»
راوی: محمدباقر امین راد (دوست)
منبع : کتاب «سید زنده است»