ماه رمضان بود و سید توی خانه شان تنها بود. چندین بار برای افطار دعوتش کردم، اما نمی پذیرفت. می گفت: «خواهرمم هی زنگ می زنه میگه برا افطار بیا، اما من نمیرم!» بعد با خنده میگفت: «اینجا همه چی هست! گرسنه نمی مونم! نگران نباش!»
یکبار بالاخره از زیر زبانش کشیدم که افطار چه میخورد. گفت: «نون و ماست یا نون و پنیر و انگور!» گفتم: «پس هی میگی همه چی هست، همه چی هست، این بود همه چی؟! نون و ماست؟!» خندید و گفت: «مگه قرار نیست حال و روز فقرا رو بفهمیم؟!» حرفی برای گفتن نداشتم.
راوی: محمدباقر امین راد(دوست)
منبع : کتاب سید زنده است