به این زن کمک کن . . .
وقتی سیدمجتبی پس از شهادت سفارش کمک به یک نیازمند را می کند
به این زن کمک کن . . .
وقتی سیدمجتبی پس از شهادت سفارش کمک به یک نیازمند را می کند
بعد از مراسم تشییع تاریخی و بی نظیر و بهیاد ماندنی سید مجتبی که من هم قطره ای از دریای جمعیتی بودم که سید را تا بهشت بدرقه میکردند، دیگر توفیق حضور بر سر مزارش را نداشتم. ماه ها گذشت و هلال ماه محرم در انتهای آسمان قدخمیده تر از همیشه ظاهر شد. یکباره فضای دلم پر شد از هوای سید. دلتنگی غریبی سراغم آمده بود و دست بردار نبود. در این مدت هرگاه به یادش می افتادم، زیر لب فاتحه ای برایش میخواندم؛ اما اینبار قصه، قصه ی دیگری بود. هر سو را نگاه میکردم، چهره ی سیدمجتبی پیش رویم نقش می بست. دلم آرام شدنی نبود. بغض امانم را بریده بود و گلویم را بدجوری فشار میداد. یاد روزهای باسید بودن، یاد حرفها و نصیحتهایش در ثانیه های با هم بودنمان، یاد چرخ زدن هایش در گود زورخانه و طنین دلنواز آن مرشد جوانِ بامعرفت، خیالم را آشفته و قرار از چشم و دلم گرفته بود. چشم هایم را بستم و در تاریکی پشت پلک هایم، تصویر زیبای خاطرات با هم بودنمان را انداختم و در همین حال و هوا، چتر خواب بر سرم سایه انداخت.
در بازاری قدم میزدم که حجره هایش قدیمی و مخروبه بود، اما از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشد. شلوغ بود و پر رفت آمد. هر کس مشغول کار خودش بود و خرید و فروش رونق داشت. در غوغا و ازدحام جمعیت چشمم به سید مجتبی افتاد که بین مردم در حرکت بود. با خودم گفتم: «سید که شهید شده! حتماً دارم اشتباه میکنم!» با تعجب چندین بار نگاه کردم. چشمهایم را بستم و دوباره باز کردم و هر بار با دقتی مضاعف دوباره همان جهت را پاییدم. نه! اشتباه نکرده بودم. خودش بود! سیدمجتبی! قدم هایم را با سرعت و قدرت بیشتری برداشتم و خودم را به او رساندم. هنوز چند قدمی فاصله بینمان بود که از شوق فریاد زدم: «سید مجتبی!» سرش را برگرداند و به محض دیدن من، لبخند زنان آغوش باز کرد. به گمانم آن چند قدم آخر تا رسیدن به آغوش سید را روی پای خودم نمی رفتم. انگار بال در آورده بودم تا اینکه گرمای آغوش سید تمام دردها و دلتنگی های عالم را از یادم برد. چند دقیقه ای خودم را در وسعت آغوش سید رها کردم. سرم را عقب آوردم و در حالی که با دو دستم بازوهای ستبر سید را فشار میدادم گفتم: «خودتی سید! اینجا چیکار میکنی؟!» خندید و گفت: «تو خودت اینجا چیکار میکنی پهلوون!» شروع کردیم به خوش و بش کردن. تنها یک علامت سؤال در ذهنم مشغول رفت و آمد بود که مگر سید شهید نشده است؟!
با هم وارد اتاقی در بین آن بازار شلوغ شدیم. همانطور که دست سید را گرفته بودم، دلم را به دریا زدم و دلیل حیرانی ام را پرسیدم و گفتم: «آقا سید! مگه تو شهید نشدی؟!» لبخند روی لبش را شکفته تر کرد و گفت: «کیومرث! من شهید نشدم! من زنده ام! چشمم به همه تون هست و هر کاری که انجام میدین، میبینم! من زنده ام کیومرث! زنده ی زنده!»
حرفش که به اینجا رسید، نگاهی به بیرون اتاق انداخت و گفت: «ببین کیومرث! یه خانمی داره از تو این بازار رد میشه و الان میرسه به ما! بیا میخوام اونو بهت نشون بدم!» منتظر پاسخ من نشد. دستم را گرفت و به سمت در اتاق حرکت کرد. سید با اشاره زنی را نشان داد که با اینکه معلوم بود سن و سال زیادی ندارد، اما بسیار خسته و آشفته و شکسته به نظر میرسید. بچه ی کوچکی در آغوش داشت و با یک دست هم لبه ی چادرش را محکم می فشرد. چادری تار و پود گسسته و خاکی. آنقدر نگران و غمگین قدم برمیداشت که حس کردم سنگین ترین غمهای عالم را به دوش میکشد.
ناراحت از دیدن زن در آن وضعیت، به سید گفتم: «این خانم کیه سید؟! حالش خیلی بده! خیلی پریشون به نظر میاد!» سید دستی روی شانه ام زد و گفت: «کیومرث! ازت میخوام به این زن کمک کنی!» گفتم: «آقا سید! چطوری کمکش کنم؟! من چه کاری میتونم براش انجام بدم؟!» گفت: «هر کاری ازت برمیاد و هر چقدر که میتونی بهش کمک کن!» پرسیدم: «آقا سید! آخه این زن کیه که من باید بهش کمک کنم!» اما صدای سیدمجتبی را دیگر نمیتوانستم بشنوم و در همان حال از خواب بیدار شدم.
خوشحال از زیارت سیدمجتبی و حیران از معنا و مفهوم و تعبیر خوابی که دیده بودم، برای سیدمجتبی فاتحه خواندم. این تنها کاری بود که در آن شرایط میتوانست مرا آرام کند.
دو هفته از این ماجرا گذشته بود و تصویر آن زن و خواسته ی سیدمجتبی دست از سر خیالم برنمیداشت. با خودم گفتم باید سری به مزار سید بزنم شاید اندکی آرام شوم. بروم و از خود سید بخواهم تا اسرار این خواب را بر من مکشوف کند. بعد از عاشورا بود که راه شهیدآباد را در پیش گرفتم و کنار مزارش، چشم در چشم تصویری که روی سنگ مزار بود، با او شروع کردم به حرف زدن. خوابی را که دیده بودم همانجا برایش تعریف کردم و از حیرانی و بلاتکلیفی ام در برابر خواسته اش گفتم. در همین حین بود که چشمم به زنی افتاد که از کنار قطعه شهدا گذشت و دقیقاً پشت دیوار کنار مزار سید نشست.
با دیدن آن زن، انگار بدنم گُر گرفت. زنی با چادری پوسیده و خاکی در حالی که بچه ی کوچکی در آغوش داشت. برق از چشمانم پرید. ابتدا حس کردم دوباره دارم خواب میبینم. دوباره خودم را در آن بازار دیدم و سید مجتبی را که از من میخواست به آن زن کمک کنم. چند لحظهای گذشت تا به خود آمدم. بلافاصله از کنار مزار سید بلند شدم و خودم را به آن زن رساندم. سلام کردم و بلافاصله پرسیدم: «خواهرم! مشکلت چیه؟!» انگار که از سؤال بدون مقدمه ی من تعجب کرده باشد گفت: «کمک نیاز دارم!» گفتم: «کمک برا چی؟!» گفت: «بچه ام مریضه! باید ببرمش دکتر! اما هیچ پولی تو دست و بالم نیست! نمیدونم مشکلم رو به کی بگم؟!» گفتم: «فقط همین! دیگه مشکلی نداری؟!» گفت: «نه! فقط همین! اگر بتونی بهم کمک کنی که ببرمش دکتر تا عمر دارم دعات میکنم!»
حال عجیبی داشتم. یک نگاه به مزار سید مجتبی و یک نگاه به زنی که سیدمجتبی دو هفته پیش از من خواسته بود که گره از مشکلش باز کنم. گفتم: «خواهرم نگران نباش! یه نفر سفارش کرده که من مشکل شما رو حل کنم!» من بغض کرده بودم و آن زن در حالی که فرزندش را در آغوشش میفشرد، لبخند میزد.
راوی :کیومرث تراهی ( دوست – باستانی کار)
منبع : کتاب «سید زنده است»