
سنگ و حوض و دریا
روایتی درس آموز از شهید مدافع حرم سیدمجتبی ابوالقاسمی
مدتی می شد که فکرم درگیر بود و سرم توی لاک خودم. سید کسی نبود که بی توجه از کنار رفقایش رد شود و حال و روز رفقا برایش مهم نباشد. کسی بود که نسبت به غریبه ها هم احساس مسئولیت داشت، چه برسد به اینکه یکی از اطرافیانش را نگران و ناراحت ببیند.
آمد کنارم و دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: «عباس! دل تو مثل یه حوض می مونه. با یه سنگ که بیفته داخلش، به هم می ریزه. دلت باید مثل دریا بزرگ باشه و وسیع تا بزرگترین امواج هم نتونن به هم بریزنش و طوفانیش کنن!»
مثالی که آن شب زد، خیلی به دلم نشست. میخواست به من یاد بدهد که صبور باشم و در مقابل مشکلات کم نیاورم. می خواست به من بیاموزد که باید بیشتر روی خودم کار کنم و خودم را خیلی بیش از آنچه که هستم بسازم. سید می گفت اگر چنین کردی، دیگر مشکلات کوچک و بزرگ روحیه ات را به هم نمی ریزد و با پستی و بلندی های روزگار بهتر میتوانی کنار بیایی. تا عمر دارم مثال آن سنگ و حوض و دریا، از ذهنم پاک نمی شود. آن شب واقعاً سید به داد دلم رسید و درس بزرگی به من داد.
راوی: عباس جوهرقلی (بسیجی)
منبع: کتاب سید زنده است