کرامات سید: ماجرای کلید باغی که سیدمجتبی به من نداد
نباید عهدی را که با سیدمجتبی بسته بودم میشکستم
دورهی نوجوانی و جوانی است دیگر.
گاهی آدم کمی پایش را کج میگذارد. با این همه شبکههای اجتماعی و اینستاگرام و سایتهای مختلف و دنیای مجازی، هر از چندگاهی چشمام به تصاویری میافتاد که نباید بیفتد.
یک شب که خودم هم از این موضوع بسیار ناراحت بودم، با سیدمجتبی عهد بستم که از این به بعد دیگر مراقب نگاهم باشم و تا میتوانم عنان و افسار نگاهم را در اختیار بگیرم؛ اما باز هم در مبارزهی با نفس کم آوردم و شد آنچه نباید میشد.
همان شب خواب دیدم که با دو نفر از دوستان در محلی ایستادهایم و سیدمجتبی وارد شد.
بدون اینکه نگاهی به من بیندازد؛ مشغول حرف زدن با آن دو نفر دیگر شد و بعد هم از جیبش کلیدی درآورد و به آنها داد و گفت: «بیا! اینم کلید باغ!».
هر چه صدایش کردم نه نگاهم کرد و نه با من حرف زد. انگار اصلاً مرا نمیدید. داشتم مکرر صدایش میزدم که از خواب بیدار شدم.
نیاز نبود کسی خواب را برایم تعبیر کند. هر کس جای من بود، دلیل این بیمحلی کردن سید را میفهمید.
نباید عهدی را که با او بسته بودم میشکستم. سید زنده بود و حواسش به همه چیز بود.
حالا باید کاری میکردم که رضایتش را بگیرم! شرمندهتر از همیشه سرم را انداختم پایین و فقط اشک ریختم.
راوی: محمد (بسیجی)
منبع: کتاب «سید زنده است»