کرامات سید مجتبی
-
خاطره
کرامات سید: به پدر و مادرم بگویید اسم من را سید سجاد بگذارند
صدای زنگ در بلند شد. آیفون را برداشتم. صدای ناآشنایی پرسید: «اینجا منزل شهید ابوالقاسمیه؟!» با پردههای تسلیت و تصاویر…
بیشتر بخوانید » -
خاطره
کرامات سید: ماجرای کلید باغی که سیدمجتبی به من نداد
دورهی نوجوانی و جوانی است دیگر. گاهی آدم کمی پایش را کج میگذارد. با این همه شبکههای اجتماعی و اینستاگرام…
بیشتر بخوانید » -
خاطره
کرامات سید: شرمندهام که خیلی دیر از غم زینب (س) مُردم
سرانجام پس از مدتها چشم انتظاری، چشمم به جمال سیدمجتبی منور شد. بعد از تحمل آنهمه دلتنگی، بعد از به…
بیشتر بخوانید » -
خاطره
کرامات سید: سیدمجتبی به همراه حضرت مسیح (ع) وارد مسجد شدند
خواب دیدم که در مسجد امام حسن عسکری(ع) هستیم. در این هنگام سیدمجتبی به همراه یک آقای نورانی وارد مسجد…
بیشتر بخوانید » -
خاطره
کرامات سید: حاجت روا شدم در روضه سید شام میدهم
بعد از شهادت سید، چهارشنبهی آخر هر ماه، به یاد سید و به نیت شادی روحش، در خانهمان مراسم روضهخوانی…
بیشتر بخوانید » -
خاطره
کرامات سید: این خانهی آسیدمجتبی است؛ آمدم سری بهش بزنم
بعد از شهادت سید، یکی از نوهها، مادربزرگ مادری آسیدمجتبی را که چندی پیش وفات کرده، در خواب میبیند؛ در…
بیشتر بخوانید » -
خاطره
کرامات سید: فردا عروسی من است؛ حتما بیا عروسیام!
کنار مزار ایستاده بودم که یک بنده خدایی آمد و سلام کرد و گفت: «شما پدر شهید مدافع حرم هستید؟!»…
بیشتر بخوانید »